تقریبا یک سال از ازدواجم میگذشت، یه شب ساعت حدود 9 بود، من داشتم از خونه خودم که بنیاد هست به سمت خونه مادرم اینا که داخل یزدانشهر هست قدم زنان میرفتم که وقتی به خیابون جمهوری رسیدم خواستم از خیابون رد بشم، دیدم یه خانوم اونطرف تر ایستاده، خیابون شلوغ بود چند لحظه طول کشید تا شروع کنم به راه افتادن به سمت دیگه خیابون که همون موقع اون خانوم اومد سمت من و گفت میشه منم باهاتون بیام اون طرف خیابون؟ منم فک کردم چون شلوغه نمیتونه رد بشه و گفتم باشه، بعد که از خیابون رد شدیم ازم جدا نشد و دنبالم میومد، بهش یه نگاه با جذبه کردم که بفهمه من اهل خیانت نیستم، چون سمت چپ من بود و حلقه م رو میتونست ببینه، قیافه من هم کلا مثبته، یه دفه بهم گفت باهام بیا، گفتم خانوم اذیت نکن برو پی کارت، آبروی من رو هم نبر اینجا همه من رو میشناسن، اما ول کن ماجرا نبود و همینطور دنبالم میومد، اهل محل و کاسب ها هم با تعجب داشتن به ما نگاه میکردن که خیلی برام آزاردهنده بود تا رسیدیم به مسجد بزرگ محل، خدا رو شکر تابستون بود و اون ساعت مسجد باز بود منم رفتم سمت مردونه و اون هم دیگه نتونست دنبالم بیاد.