داشتم راه می رفتم به سمت خونه، هوا نسبتا روشن و تنها بودم و تو حال خودم و فکرمم جای دیگه ای. یهو دیدم یکی از پشت بهم دست زد؛ اومدم برگردم و سعی کنم یه چیزی با صدای بلند بگم علیرغم اینکه کسی رو نمیدیدم اون اطراف، که دیدم چند نفرن و تا بجنبم دورم حلقه زدن. تا بیام تقلا کنم برای فرار، اونا هم تا جایی که تونستن بهم دست زدن... و بعدش نمیدونم چقدر طول کشید ولی وقتی از اون مخمصه درومدم، تا خونه دویدم و فقط خودمو رسوندم به خونه. با بیشترین سرعتی که میشد