ساعت حدود شش و نیم بعدازظهر داشتم میرفتم خونه دوستم که دوتا کوچه با ما فاصله داشت، از شاه کوچه اى که همیشه پر ادم و ماشین بود رد میشدم. چند نفرى تو کوچه در رفت و آمد بودن. لباسام ساده بود و ارایشم نداشتم. یه پسر حدودا همسن خودم از روبروم اومد و سرتاپامو برانداز کرد و رد شد. تو کسرى از ثانیه کوچه خالى شد، یهو دیدم یه نفر از پشت سر محکم بغلم کرد و دستاشو گذاشت رو ناحیه تناسلیم. انقدر محکم منو گرفته بود که نمیتونستم دستامو ازاد کنم. چند ثانیه اى محکم چسبیده بود بهم. خیلى احساس درماندگى و استیصال میکردم. کلى تقلا کردم تا ولم کرد. برگشتم دیدم همونى بود که از روبروم میومد. داشت میخندید و از کارش راضى بود. اون لحظه فقط فحشش دادم و رفتم سمتش که بزنمش که فرار کرد. دوید تو یه کوچه ى دیگه و منم دنبالش دویدم. شاید دو سه دقیقه اى دنبالش دویدم، با تمام توانم میخواستم بگیرمش اما بهش نرسیدم و فرار کرد. تمام مدتى که دنبالش میدویدم مردم میدیدن دارم داد میزنم میدوم که بگیرمش ولى فقط از سر راه میرفتن کنار. میدوید و میخندید و من با گریه فقط فحش میدادم و سعى میکردم بهش برسم. برگشتم رفتم خونه دوستم، در باز بود و داشت با دوست مامانش خداحافظى میکرد. همین که منو دید پرسید خوبى؟ گفتم نه و خودمو انداختم رو تختش. وقتى ماجرا رو براش تعریف کردم بغلم کرد و دوتایى گریه کردیم.