از مدرسه برمیگشتم صندلی عقب تاکسی نشسته بودم یه اقای قد بلند کنارم نشست که همسن بابام بود. دستاش رو طوری زیر بغل زده بود و دست به سینه نشسته بود که با دست راستش سینه من رو مالوند و توی دستش گرفت. من هم بلند سرش داد زدم که اقا خجالت بکش همسن پدر منی و صدام میلرزید. اون اقا هم سریع به راننده گفت کنار بزنه و پیاده شد. ولی راننده و بقیه مسافر ها هیچ عکس العملی نشون ندادن