سال 90 بود ماه رمضون و اواسط تابستون بود. از دانشگاه میاومدم خونه اصلا هم آرایش نداشتم تو عالم خودم بودم. یهو وسط کوچه سرمو بالا کردم دیدم یه پسره لخت مادرزاد وسط کوچه وایساده تمام اعضای بدنم فلج شده بود حتی نمیتونسیتم جیغ یا داد بزنم یا بگم کمک! به زور حرکت میکردم فقط چشمامو بستم که چیزی نبینم تمام تلاشمو کردم حرکت کنم خودم رسوندم تو پیچ کوچه، یه مادر و بچه دیدم فقط برگشتم ببینم اون پسره دنبالم نیومده باشه. عقب نگاه کردم دیدم لای در خونشون وایساده اشاره میکنه بیا سریع برگشتم زنگ زدم 110 ولی نیومدن دوباره از تو خونه زنگ زدم 110 ولی باز نیومدن گفتن اگه بیایم زنگ میزنیم ولی هیچ وقت نیومدن! من از ترسم حتی الانم با احتیاط از کوچه رد میشم نمیتونستم به کسی بگم چه اتفاقی افتاده، خودم خودمو آروم کردم.