حدود 10 سالم بود، خونمون حاشیه شهر و نزدیکش باغ و زمینهای باز زیادی بود...با هم سن و سالام بیشتر اوقات بیکاریمون اونجاها و تو کوچه بازی میکردیم و چون فامیل بودن اکثرا تو اون محله، خانواده هم زیاد سراغی ازمون نمی گرفت...یه بار یکی از بچه های کوچمون که آشنا هم بود منو نزدیک ظهر برد نزدیک همون باغ یه جای خلوت و بهم دست درازی کرد، من اصلا معنی این کارو نمی دونستم ولی بعدها تو اون محیط بد فهمیدم، محیط و نزدیکان و دوستان خیلی مهمن، حواستون جمع باشه...من خیلی عذاب روحی کشیدم. کاش کاری میکردم و انقدر خوشبین نبودم به آدما