هوا تاریک بود و نسبتا خلوت. به اندازه کافی مضطرب بودم که دارم در آن مسیر پیاده میروم. پسری هم با ماشین دنبالم افتاد. هی میگفت من پسر بدی نیستم خلوته اینجا بیا میرسونمت. منم بیمحلی و قدمهامو تندتر کردم. از ماشین پیاده شد و دوید طرفم. داشتم سکته میکردم از ترس. گفت والا نمیخوام اذیتت کنم میخوام برسونمت. گفتم داری منو میترسونی اما باز هم ادامه داد. همینطور دنبالم راه افتاده بود آخر داد زدم ولم کن. بازم گفت حداقل بذار شمارمو بهت بدم. سرعتم رو زیادتر کردم دور شدم. سوار ماشینش شد یه کم دیگه دنبالم اومد. خودم رو به یه مغازه رسوندم و رفتم تو تا بالاخره رفت.