چهارم ابتدایی بودم یه روز رفتم کتابمو از خونه مامان بزرگم که جا مونده بود بیارم ساعت 10 شب بود خونشون کوچه بالاتر از ما بود، موقع برگشت تو کوچههای مهرشهر کرج که تاریکه و خلوت یکی افتاد دنبالم تا جلو در خونمون من که اومدم تو حیات اونم پشت سرم اومد که ازم پرسید واحد اقای جعفری چنده گفتم نمیشناسم که توی پارکینگ تاریک و ساکت چنان دستشو همه جای بدن من مالید که از وحشتش تو کودکیم هنوزم که هنوزه از پارکینگ و حیات وحشت دارم خیلی بده ادم تو کودکیش این اتفاقا واسش بیوفته حس بد اون موقع رو واقعا نمیتونم بگم...!