پلدختر شهر خیلی کوچیکیه و محیط خیلی بسته ای داره و همه همدیگه رو میشناسن واسه همین زیاد خانوما بیرون نمیرن از خونه من الان بیست و چهار سالمه و این خاطره برای 7 سالگیمه
مامانم همیشه منو میفرستاد که خریدای جزیی رو از سوپر مارکت سر کوچه انجام بدم
و صاحب اونجا هم مرد خیلی هیزی بود که همیشه سعی میکرد به ادم دست بزنه یا سوالای ازاردهنده میپرسید مثلا یادمه ک یه بار مامانم نوار بهداشتی لازم داشت و من رو فرستاد بخرم
صاحب سوپر مارکت بهم گفت واسه خودت که نمیخوای واسه مامانت میخوای و شروع کرد راجع به مامانم و بابام سوال پرسیدن
بعد از اون به مامانم گفتم من دیگه پامو توی سوپر مارکت اون اقا نمیذارم
چون با وجود اینکه بچه بودم میدونستم یه چیزی غلطه اون وسط