داشتم پیاده میرفتم به سمت قراری که داشتم. حالم هم خوب نبود از قضیهای و به شدت عصبی بودم. چند تا پسر کنار دکه روزنامهفروشی ایستاده بودند و شروع کردند به مزهپرونی کردن. محل ندادم و به راهم ادامه دادم تا اینکه یکی از آنها با صدای بلند گفت: "چرا انقد سینههات از هم فاصله داره؟" آماده به فریاد زدن بودم که جلوی خودم رو گرفتم و به راهم ادامه دادم. حس کردن به لحاظ روانی توان جروبحث ندارم در آن لحظه. اما بعدا کلی پشیمان شدم که چرا سکوت کردم.