روز خیلى سختى داشتم و ذهنم کاملا درگیر بود و متوجه اطرافم و هیچى نبودم. تو صف نامینو داشتم سفارشمو میگفتم و چیز بهم میخورد، ازونجایى که همیشه بچه هاى فال فروش اونجا میان تو صف میچسبن به آدما و ذهنم خیلى درگیر بود فکر کردم بچه هان، ولى یه لحظه وسط حرفم با فروشنده با خودم گفتم هیچ بچه اى اینطورى نمیکنه و برگشتم، یه مرد کوتاه سرتاپا مشکى پوشیده بود پشتم وایساده بود(پشتشم فضاى خالى بود و جمعیت زیاد نبود)، التش سیخ شده بود و سوییتشرتشو بسته بود دور کمرش و انداخته بود روش که معلوم نشه!...
اولش سرش داد زدم گفتم چه کار دارى میکنى و همه فهمیدن. شروع کرد خواهش که من هیچ کارى نکردم... با خودم گفتم شاید یه درصد من دارم اشتباه فک میکنم و این التش نیس (حماقت) و شاید واقعا داره راست میگه و نمنه یه ادم بى گناهو اذیت کنى و لعنت به اون یه درصد! فروشنده میخواست بگیرتش و میشناختش گویا ولى سریع رفت
بعدش که ببشتر فکر کردم دیدم واقعا اصلا اشتباه نمیکردم و مغزم از خستگى یاریم نکرده بود... . و از همه بدتر و بدتر اون سرزنش و خودزنى خودمه که چرا دقت نکردى یا واکنش بهتر انجام ندادى...