دختر ده سالهام گفت مامان دلم آجیل هندی میخواد. گفتم باشه مامان فردا به سرویست میگم نیاد دنبالت، راهی که نیست تا مدرسه، با آبجیت قدم زنان میریم تو راه آجیل برات میگیریم بعد هم تو برو سر کلاس ، من و آبجی هم قدم زنان برمی گردیم خونه ... از مهسا که خداحافظی کردیم، با پرنیا وارد کوچه شدیم یه دفعه دیدم یه موتوری کنارم ایستاد فرصت نکردم حتی صورتش رو ببینم، با دست تمام بدنم را لمس کرد و رفت، من جیغ زدم اما با وجودی که یک نفر داخل ماشین همان نزدیکی نشسته بود هیچ کاری برایم نکر د. تا سه روز که فقط اشک میریختم، دردم وقتی بیشتر میشد که حتی به همسرم هم نمیتوانستم واقعیت را بگویم... گفتم میخواسته کیفمو بزنه، نتونسته، هولم داده افتادم زمین. درد بزرگتر اینکه من با بچه کوچک بودم... کاش ذرهای انسانیت در وجود بعضیها بود. جالبه تنها کاری که از دستم بر میآمد رو انجام دادم یعنی به پلیس زنگ زدم... گفتن خانم ما که شوهر تو نیستیم ... تنها بیرون نیا ...