یه آقایی با آب و تاب بهم گفت : « سینه ات رو ...» باهاش دعوا کردم اول. بهش گفتم آبروت رو ببرم جلوی همکارات؟ بگم بهم چی گفتی؟ بهم گفت: تو قاطی داری. من چیزی نگفتم. خلاصه یک دقیقه داد و بیداد داشتیم. دقیقا سه قدم دور داشتم می شدم که یه عابر پیاده دیگه از همه دنیا بی خبر اومد. و دوباره بهم گفت: سینه ات رو ...