پیش دبستانی بودم و تایم صبح. یادمه که همیشه مامانم منو تا سر کوچه میبرد و سوار سرویس میکرد ولی یه روز صبح تنهایی میرفتم که صدای یه دختره رو شنیدم که التماس میکرد. پسر همسایمون رو دیدم که یه دختر راهنمایی رو کنار دیوار نگه داشته بود با دست و پاهاش و داشت تلاش میکرد که ببوسدش. دختره ترسیده بود من هم خیلی ترسیدم و قبل از اینکه پسره ببینه دویدم و رفتم ولی هنوز بعد چندین سال اون صحنه رو به وضوح یادمه
حتی تا دبیرستان توی اون محل زندگی میکردیم و اون پسر هم مجرد بود و من از دیدنش توی کوچه میترسیدم