این شکنجه تدریجی من بوده و اتفاق یکباره نیست. خونه خالم روبروی خونه ما بود. پسرخاله کثیف و مریضی داشتم. از وقتی دوران بلوغم شروع شده بود به برجستگی سینهم نگاه میکرد و هر وقت کسی نبود میگفت که دیدمشون. هزار شرم و خجالت از داشتن سینه داشتم. بعدتر با سکوت من اون وقیحتر شد و هر جا میرفتم دنبالم بود و به زور منو میبوسید. چه دوران اسفناکی بود برام. هم بحران بلوغ هم فرار دایمی از آزار. الان آرزو میکنم کاش خانه فحشا بود که من و امثال من اینجوری اسیر این بیمارای جنسی نمیشدیم. هنوز بعد پانزده سال وقتی همسرم منو میبوسه بلافاصله پاک میکنم به بهانه اینکه دوست ندارم لبم خیس باشه. ولی خدا میدونه که اون اتفاقای زجراور برام تداعی میشه. همیشه ترس ازین داشتم که وارد اتاقی بشم و اونجا باشه. دلم میخواد هیچ بچهای این فشارو تحمل نکنه. در حد توانم با بروشورهایی سعی میکنم والدین شاگردامو آگاه کنم. من اون زمان اگر اگاهی داشتم که تقصیر من نیست که ازار میبینم شاید این زجر مدام رو نمیخواست تحمل کنم. با یه جیغ یه اعتراض کل شکنجه من تمام میشد ولی انگار خودمو مقصر میدونستم.