ساعت شیش و نیم من و دوستم داشتیم به سمت کافه میرفتیم. اون ها هم دو تا پسر بیست و چند ساله بودن که کنار خیابون نشسته بودن. همینکه چشمشون به ما افتاد شروع کردن به متلک گفتن. تا زمانی که دور شدیم هم دست برنداشتن. من حتی ترسیدم که نکنه تعقیبمون کنن. تمام عصر رو حس بدی داشتم و بعد از گذشت چند ساعت از این اتفاق هنوز هم ذهنم درگیرشه. آزار برای ما هیچ وقت عادی نمیشه.