از باشگاه برمیگشتم. از پارکی که تو یه کوچه کنار خونمون هست بیرون میومدم که یک دفعه یک سگ وارد پارک شد. ترسیدم. یک سری پیرمرد که انتهای پارک بودند دیدند که جاخوردهام. یکیشون اومد گفت نترس دخترم، شما که باید بذارید دنبال سگ و اینها. پرسید خونمون کجاست من هم گفتم کوچه کناری. گفت تا خونتون میام که اذیتت نکنه سگ. من هم چون دقیقا پارسال یک سگ تو کوچه انداخته بود دنبالم و یک پیرمرد اومده بود کمکم، فکرکردم این هم آدم خوبیه. گفتم باشه. همینجور که داشتیم میرفتیم گفت منو مثل بابات بدون اگر مشکل مالی داری بگو گفتم ممنون. بعد از پشت بهم دست زد. گفت که تو، تو سنی هستی که الان باید ازدواج کنی. میخوای کسی را معرفی کنم؟ گفتم نه. اومدم فرار کنم از دستش. از پشت منو گرفت و شروع کرد به بوس کردن، فشار دادن و دست زدن بهم. همیحور که تقلا میکردم گفت قسم به قرآن بخور که به کسی نمیگی تا ولت کنم. قسم خوردم یکم دستشو شل کرد. گفت من فردا صبح همین موقع اینجا منتظرتم، اگه پول میخوای به کسی نگو بیا به خودم بگو. برات میارم به شرطی که هرروز بیای. منم برای اینکه ولم کنه میگفتم باشه. تا یکم دستشو شلتر کرد تونستم فرار کنم. اولش میگفت من قهرمان سقوط آزادم. هرروز صبح کلا میدیدمش که میاد از صبح با وسایل ورزشی ورزش میکنه و خیلی هیکلی بود، قدرت حرکت رو از من گرفته بود. مخصوصا من شوکه شده بودم. اون اطراف کسی نبود و پلیس هم اگر خبر بدهم چون شاهد ندارم طرف میتونه اعاده حیثیت کنه. نمیدونم باید چیکار کنم. میترسم از کوچه مون تنها بگذرم. شبها همش تو خوابم میاد و اذیتم میکنه.