صبح بخاطر اینکه میخواستم لپ تاپ ببرم گندهترین کوله رو برداشتم و وسیلهها رو پر کردم توش و رفتم. تو ایستگاه تاکسی یه آقایی جلوی من داشت می رفت صندلی جلو بشینه که تو دلم گفتم کاش بگم من جلو بشینم که این کیف گنده و سنگینه موقع پیاده شدن راحت باشم اما نگفتم و عقب نشستم. کوله چون زیرش دندونههای پلاستیکی داشت نمیتونستم صاف بذارم رو پام خوابوندمش. وسطای راه حس کردم انگاری باد داره میپیچه تو فضای خالی بین کیف و بدنم و اول واقعا حس کردم باده.کیف رو دادم جلو و دست آقای بغل دستی رو پای من بود. قطعا همه اونایی که تجربههای مشابه داشتن میدونن که در مواجه با این تجربه اول مثل یک آدم لال مادرزادی میشه که اصلا از اول قدرت تکلم نداشته اما یهو انگاری انرژیای کل وجودم جمع شد و تو صورتش نیگا کردم داد زدم خجالت نمیکشی؟ با وقاحت گفت کاری نکردم من! و شروع کردم به جیغ زدن سمت راننده که نگه دار این پیاده شه و ادامه فحش دادنام بهش. راننده وسط اتوبان نگه داشت و مرد بغلیش گفت آقا بیا جامونو عوض کنیم.گفتم نخیر گم میشه پایین و خیلی راحت و بیهیچ بحثی پیاده شد.