از کتابخونه برمیگشتم.موتوری از جلوم رد شد.اول توجهی نکردم. تا دم در خونه که حدودا یک ربع پیاده طول میکشه، با موتور میرفت و برمیگشت و میرفت و برمیگشت و میرفت و برمیگشت و من تنها کاری که کردم بی اعتنایی بود.مسیرم رو تغییر ندادم چون فکر کردم نکنه با ایجاد رعب و وحشت میخواد که من مسیرم رو عوض کنم و برم داخل کوچه فرعی و بخواد اونجا بهم حمله کنه یا وسایلمو بدزده و با اینکه وقتی نزدیک میشد نگران میشدم، اصلا بروز نمیدادم نگرانیمو تا نهایتا خسته شد و رفت.