تاکسی پیکان با خط نارنجی روی کاپوت و سقف و صندوق چند تا مسافر سوار کرد از سر فلکه علیخانی و به طرف دروازه تهران به راه افتادیم. دو تا مسافرش سر پل رباط پیاده شدن و من موندم و اون. رفت توی پمپ بنزین بنزین زد و بعد اومد توی ماشین بهم گفت: یه روز یه مرد اومد و نشسته بود توی ماشین و به من گفت برات *** بزنم و داشت تعریف میکرد. و وسط کار گفت ساک ورزشیتو بذار عقب اگه اذیتی. نعوظ که نکردی؟ و مسافر سوار نکرد و گفت میبرمت کل مسیر رو و نزدیک محل پیاده شدن که رسیدیم، قصد نداشت که بایسته. چند تا ماشین جلوش بودن و شلوغ شد و منم دست کردم توی کیف ورزشیم و چاقویی با تیغه 30 سانتی متری که برای همایش برده بودم توی باشگاه بیرون آوردم و گذاشتم روی گلوش و گفتم بزن کنار و بالاخره زد کنار