ساعت 3 ظهر بود و به سمت خونه میرفتم توی کوچه دیدم یک ماشین تا من نزدیکش شدم صندلیشو خوابوند و شیشه هارو داد پایین و من از تو آیینه دیدم که آلتش رو دراورده. من اینقدر ترسیدم که فقط سرعتمو تند کردم که فرار کنم و ماشینو روشن کرد دنبالم راه افتاد و من رسیدم جلوی خونمون اینقدر زنگ زدم تا درو واکردن بعد رفت .. هیچکیم تو کوچه نبود ..کاش مردهای جامعمون یکم شرف داشتن و میفهمیدن که ما چقدر حالمون بد میشه و تا آخر به همه رهگذر ها بدبینیم...