رفته بودیم سفر..
حرم بود_یعنی از حرم اومده بودیم بیرون..
میخواستم از فروشگاه اب معدنی بگیرم و خیلی هم شلوغ بود
بعد یه اقا_اقا..واژه ی خوبی نیست_یه عوضی
خودشو چسبوند بهم
من شوکه شده بودم میترسیدم_
از اینکه با وجود شلوغی جمعیت به خودش این اجازه رو داده
حتی نمیتونستم تکون بخورم بعد با زور خودمو کنار کشیدم و دویدم اون سمت
صورتشو ندیدم
ترسیده بودم و..بیان کردن واضحش بهم حس بدی میده