در راه بازگشت از مدرسه به خانه بودم . روی پل هوایی مردی حدودا بیستوپنج ساله با فاصله خیلی نزدیکی کنار من قدم برمیداشت و نفس نفس میزد و کلماتی را زیر لب زمزمه میکرد . میزان نزدیک شدنش به من انقدر زیاد شد که از ترس قدمهایم را بلندتر بر میداشتم. تصمیم گرفتم بدوم اما همین که از پل هوایی پایین امدیم یک سرباز جوان را دیدم و سریعا به او گفتم که این اقا مزاحم من شده است . سرباز جلوی مرد را گرفت که مرا دنبال نکند ولی چون از مرد مقاومت دید با او درگیر شد . اینقدری ترسیده بودم که حتی یکبار هم برنگشتم . فقط دویدم. تا خود خانه . حتی برنگشتم که ببینم چه شد .
هیچ وقت صدای نفس نفس زدن های مرد و نگاهش از ذهنم نمیرود . هیچ وقت ترسم از ذهنم نمیرود. برای من این بزرگترین تجربهی آزار بود.