داستان برای سه سال پیشه. داشتم میرفتم اپیلاسیون. یه ساختمان چند طبقه بود که طبقه اول خالی، طبقه دوم کلاس زبان و طبقه سوم اپیلاسیون و آرایشگاه. ساعت دو ظهر به بعد بود. همسرم منو دم ساختمان رسوند و رفت. من طبقه یک رو گذر کرده بودم که با شتاب مردی از پله ها بالا اومد و خودشو به من رسوند جلو راهمو گرفت. اول در مورد دوست دخترش گفت که داخل کلاس زبانه و من باید بهش حرفهای اونو منتقل کنم. و بعد مدام اصرار داشت که من بگم کجا میرم. هرچقدر میگفتم آقا مزاحم نشید فایدهای نداشت راهمو سد کرده بود. استرس وحشتناکی داشتم. همهش نگاهم به پلهها بود که چطور فرار کنم. تا اینکه صدای پا شنیدم از پایین. به سرعت سمت پله ها رفتم دنبالم کرد. یه مادر و دختر داشتن میومدن خودمو انداختم وسطشون. مردک دستشو کشید به بدنم و رفت. صدام می لرزید دستام میلرزید و میدونید چی بیشتر خوردم کرد نگاه مادر و دختر بود. اول با گوشه چشم نگاهی به من کردن و بعد ادامه حرفشونو پیش گرفتن، وجودم متلاشی بود ولی کنارشون تا طبقه بالا رفتم، اونا رفتن آرایشگاه بدون اینکه ذرهای مرهمم بشن. وارد اپیلاسیون شدم. چهرهم وا رفته بود سریع برام آب قند آوردن و کنارم نشستن و دستهامو گرفتن. اما ضربهای که اون دو خانم زدن حتی از مزاحمت اون مرد وقیح برام دردناکتر بود...