پیادهرو از سایۀ درختان کمی تاریک بود. سه مرد جوان از روبهرو به من و دوستم نزدیک میشدند. یکیشان متلکی انداخت و وقتی به ما نزدیک شدند، همان فرد به قصد ترساندنمان صدایی دراورد و به سمت ما پرید. (حتی نوشتنش هم به من احساس مسخرگی میدهد. نمیدانم خودشان از انجام چنین کاری چه حسی دارند.)
ما هم که مشغول صحبت بودیم و انتظار نداشتیم، ترسیدیم. آنها هم خندیدند. بعد از چند ثانیه حواسم را جمع کردم، برگشتم و فریاد کشیدم: ساکت باش.