تاریخ دقیقش را نمی دانم اما می دانم سه شنبه بود و کلاس قرآنی فوق برنامه مدرسه ام به دلیلی برگزار نشده بود و من خودم به سمت اداره مادرم رفتم تا با او بعد از تعطیل شدن به خانه بروم. بین راه، نزدیک به اداره مادرم، مردی که سوار ماشین بود از من خواست آدرس مدرسه اختر معدل را به او بدهم. جایی که مد نظرش بود همه شناس بود و برایم عجیب هم بود که نمی داند کجاست. گفتم جلو میرم، شما هم دنبالم بیاید. او را تا مدرسه راهنمایی کردم و وقتی خواستم برگردم پیشنهاد داده مرا برساند محل کار مادرم. سوار شدم و او از مسیری بر عکس مسیر مد نظرم رفت و به خاطر یک طرفه بودن خیابان و خلوتی آن ساعت سرعت داشت. فقط می دانستم که نباید آنجا باشم. دستش روی پاهایم بود و می دانستم دستش جای اشتباهی است که پدرم هم حق ندارد بگذارد.
در ماشین را باز کردم و خودم را از ماشین پرت کردم. زن چادری و همسرش هم آنجا بودند. مرد دنبال ماشین رفت و زن کمک کرد. صاحب سوپری که آنجا بود مرا به داخل مغازه اش برد و به خاطر شرایطم تغذیه ام کرد که به خاطر شوک وارد شده حالم بد نشود. شماره مادرم را گرفتند و از او خواستند به آنجا بیاید.
به پلیس هم زنگ زدند. من فقط رنگ ماشین را به یاد داشتم وهیچ کمکی نکرد... اما توجه آن زن و مرد و آن صاحب مغازه و دخالت دادن پلیس و گفتن به مادرم بهترین کاری بود که باید انجام می شد.
سکوت، تنها راه حل نیست. به خصوص برای افرادی با سن پایین که شخصیتشون در حال شکل گیری هست. اون تجربه ای بود که فهمیدم باید در چنین شرایطی داد زد و توبیخ کرد. نه سکوت و پشیمانی. چون اصلا مورد تعرض قرار گرفته مقصر نیست.