من 17-18 ساله بودم. خیلی دوچرخه سواری دوست داشتم ولی از وقتی بالغ شده بودم هیچوقت احساس امنیت نمیکردم که تنهایی برم دوچرخه سواری به همین خاطر تقریبا هر شب با پدرم میرفتیم دوچرخه سواری مسیر های طولانی. ولی هر بار پدرم یه مقدار از من فاصله میگرفت تمام ماشین هایی که رد میشدن یه چیزی میگفتن. من اهمیتی نمیدادم ولی یکیشون خیلی ناراحت کننده بود، یه خانواده داشتن رد میشدن با ماشین و کنار من وایسادن، مردی که پشت فرمون بود گفت دختر رو چه به دوچرخه سواری و زن هایی که عقب و جلو نشسته بودن تایید کردن و داشتن برای من تاسف میخوردن که دارم دوچرخه سواری میکنم!!