منتظر پدرم بودم که بیاد دنبالم و هوا تاریک بود، پسری همراه دوستانش به سمتم اومدن و وضعیت جوری بود که سمت راست من نرده ای که خیابونو از پیاده رو جدا میکرد بود و سمت چپم دوستان اون پسر و افراد دیگه ای که از پیاده رو در حال رفت و آمد بودن و نمیتونستم تکو بخورم، پسر در حالی که انگشت وسطشو روی پیشونیش گذاشته بود و از همون اول هم قصدش رو متوجه شدم گفت ببخشید خانم میدونین فلان جا جاست(مثلا وزارت خارجه،یه چیز مسخره)منم با عصبانیت گفتم برو با دوستاش میخندیدن و دوباره تکرار کرد و گفتم نمیدونم برو و بعد با لحن مسخره ای گفت مرسی و همون انگشتو وقتی داشت رد میشد زد به صورتم و منم از شدت خشم محکم هولش دادم و گفتم گمشو،دیگه حتی به اطرافم نگاه هم نکردم که ببینم کسی صدای منو شنیده یا نه و چند ثانیه بعد بابامو دیدم و سوار ماشین شدم...