حدودا سیزده ساله بودم به ویترین مغازه تکیه داده بودم و مشغول دیدن اجناس بودم که متوجه شدم کسی از پشت خودش رو به من میمالوند برگشتم نگاه کردم دیدم پسره لبخند کریهی زد و از اونجا دور شد. مادرم کنارم بود ولی حواسش نبود چیزی متوجه نشد من هم چیزی بهش نگفتم از ترس و شوک و خجالت نمیدونستم چه عکس العملی باید داشته باشم تمام مدت زمانی که در بازار بودیم با استرس و دلهره مدام پشت سرم رو نگاه میکردم از ترس اینکه مبادا دوباره منو تعقیب کنه و خودش رو بهم نزدیک کنه، از این ماجرای به ظاهر ساده بیشتر از دوازده سال میگذره ولی به خوبی در خاطرم مونده