بی آر تی شلوغ بود، دو تا بچه مدرسهای آخر قسمت مردونه چسبیده به قسمت زنا وایساده بودن. خواهرم قسمت زنا سوار شده بود، پشتش به سمت مردا بود. پسرا خیلی آروم مانتوشو داده بودن بالا داشتن پشتشو که تو اون حالت برجسته بود از روی شلوار لی نگاه میکردن در گوش هم صحبت میکردن میخندیدن. من از ترس آبروریزی از این سر اتوبوس چیزی نگفتم ولی با تمام قدرت از وسط جمعیت داشتم خودمو می رسوندم قسمت زنان. بعد با یه چیز خیلی نرم پشتشو لمس می کردن می خندیدن، همهش صورت خواهرمو نگا می کردن ببینن میفهمه یا نه، انقد تهییج شده بودن حتی فک نمیکردن کسی ببینتشون. یه کم شهامت پیدا کرده بودن داشتن با انگشتاشون کاری می کردن، یهو خواهرم پرید اینام سریع برگشتن. خواهرم متوجه شد مانتوش بالا رفته، هی پشتشو با تعجب نگاه میکرد ولی پیداشون نکرد. تا رسیدم اونجا غیب شده بودن پیاده شدن. جلوی اتوبوس شلوغ بود نمیذاشتن تکون بخورم، عقبش خلوت بود کاملا حرکتشون قابل مشاهده بود حالا فک کنم کسی حواسش نبود. وقتی رسیدم رفتم پیش خواهرم خیلی خوشحال شد انگار متوجه شده بود. نه اون به روی من آورد نه من.