یک روز که خسته از سرکار برمیگشتم در چند قدمی خانه مان در کوچه ی خودمان یک موتوری باسنم را چنگ زد، هیچ کس در کوچه نبود ولی من جیغ کشیدم و فریاد زدم و کمک خواستم و این باعث شد فرار کند، دنبالش دویدم و تاکسی گرفتم که تعقیبش کنم و زنگ بزنم پدرم بیاید، ولی آنقدر با سرعت رفت که گمش کردم