با دوستم توی ماشین نشسته بودیم داشتیم خاطرهایی را مرور میکردیم و میخندیدیم که چراغ چهارراه قرمز شد و توقف کردیم. مردی که نتوانستم صورتش را ببینم از صندلی شاگرد وانت آبی رنگی که کنار ما ایستاده بود شروع کرد به متلکپرانی و حرفهای زشتی به ما زد. در آن لحظه کاری نمیتوانستیم بکنیم، به جز اینکه منتظر بمانیم چراغ سبز شود. حس بدی که از شنیدن آن حرفها گرفتیم و روزمان را به کلی خراب کرد.