تیر ماه سال 1397 من از دانشکده فقه و حقوق دانشگاه ... فارغ التحصیل شدم و به شهرم برگشتم، استادی داشتم به اسم ... که قبلا هم نماینده مجلس بود در مورد این استاد خیلی حرفا زده میشد اما من هیچوقت باور نمیکردم چون چیزی ازش ندیده بودم و درضمن سن پدرم رو داشت حتی شاید بیشتر. مرداد ماه بود که شنیدم این استاد به کردستان اومده تا توی مسجد برای مردم سخنرانی کنه و چقدرم ازش استقبال شد چون همه اون رو به عنوان یه مرد فرهیخته و متمدن میشناختند. چند روز بعدبه من زنگ زد و گفت اومدم شهرتون منم کلی بهش خوشامد گفتم گفت حالا که اینجام بیا بیرون ببینمت و در مورد کار و ارشد و این چیزا یه کم کمکت کنم منم کلی خوشحال شدم چون به هرحال همه میشناختنش و میتونست یه شغل موقت برام پیدا کنه. خانوادمو در جریان گذاشتم و رفتم ساعت تقریبا 10 11 صبح بود که سوار ماشینش شدم همین که سوار شدم دستشو آورد جلو تا باهاش دست بدم خیلی تعجب کردم چون یکی از استادای مذهبی ما بود و این کارا ازش بعید بود حس کردم اگه دست ندم خیلی بی ادبیه و زشته برای همین باهاش دست دادم بعد که یه کم گذشت دستشو گذاشت رو پام و شروع کرد به شوخیاو حرفایی که تا حالا ازش نشنیده بودم سینه مو میگرفت و میگفت یه کم خودتو چاق کن من چاق دوس دارم همینطور پاهام و بازوم و همه جام به همه جای من با بی شرمی کامل دست میزد بلند میخندید و مدام دستم رو میبوسید من به قدری شوکه شده بودم که تا چند لحظه اول مغزم هیچ فرمانی نمیداد باورم نمیشد حس میکردم ،میدیدم ،میشنیدم اما درکی از وضعیت نداشتم بعد از اینکه منو به سمت خودش کشید تا صورتم رو ببوسه تونستم خودم رو عقب بکشم و واکنش هام شروع شد همه حرفایی که در موردش شنیده بودم از ذهنم گذشت و تنفرم رو دوچندان کرد بهش گفتم وایسا پیاده میشم ولی ماشین با سرعت یکسانی میرفت نمیدونم کجا بودیم و کجا داشتیم میرفتیم جاده ها خاکی و خلوت بودن بیشتر کامیون رد میشد شاید قبلا بارها این مسیرو اومده باشم چون اطرافش پر از باغ بود اون لحظه فقط به ذهنم فشار میاوردم و سعی میکردم مسیرهارو بشناسم ولی اصلا به نظرم آشنا نیومد عصبانی بودم و شروع کردم به گریه کردن ولی فایده نداشت اون همچنان بلند میخندید و به من دست میزد و شوخی هایی که اصلا نمیخوام به زبون بیارم من خیلی ترسیده بودم به درو پنجره ماشین میزدم و اون فقط نگران آبروش بود و میگفت آروم باش نکن همه اینجا منو میشناسن یکی میبینه با این حرفاش خشمم بیشتر شد احساس ضعف میکردم و از خودم متنفر بودم از اینکه هیچ کاری از دستم بر نمیاد آخرش یه جا وایساد و گفت بزار قشنگ ببوسمت بعد میریم دلم میخواست با یه چیزی بزنم تو سرش از قیافه نکبتش و اون دستایه پیرش حالم بهم میخورد من رو سفت بغل کرد و سرم رو گرفت ولی من انقد دست و پا زدم و انقد بلند جیغ زدم و تف کردم که ولم کرد در ماشین قفل بود نمیتونستم برم زار میزدم و میگفتم که ولم کن باید برم بیشعور دور زد و با سرعت رفت بهم گفت بهت پول میدم 50 تومن از جیبش درآورد و گذاشت رو پام پولو پرت کردم وهیچی نگفتم نمیخواستم صداشو بشنوم فقط میخواستم پیاده شم و ازش شکایت کنم دلم میخواست خودم بکشمش از آدمایی که بهش احترام میزاشتن متنفر بودم باید همه میفهمیدن. من رو تو یه کوچه نزدیک ساختمون میراث فرهنگی پیاده کرد و رفت من برگشتم خونه و تو دسشویی کلی گریه کردم و صورت و دستامو چند بار شستم همش خودمو سرزنش میکردم و خواب نداشتم باید یه کاری میکردم نمیخواستم بی شرمیش بی جواب بمونه تصمیصم گرفتم شکایت کنم یا به دانشگا اطلاع بدم ولی با اواین نفری که صحبت کردم گفت همه میدونن اینجوریه نباید میرفتی حالا هم که چیزی نشده بعدشم هیچکس حرف تورو باور نمیکنه که یه پیرمرد فرهیخته این کارو بکنه ثانیا اون خیلی پارتی داره محاله بتونی کاری بکنی واسه خودت دردسر درست نکنو ازاین حرفا من از تصمیمم پشیمون شدم اما نمیتونم سکوت کنم نمیتونم ازش بگذرم میخوام همه چهره واقعیشو ببینن ،آقای به اصطلاح دکتر... استاد دانشگاه ... یک فرد بسیار عوضی و پست و بیشعور هست که به همه دخترای همسن دختر خودش چشم داره. امیدوارم که همه این مرد پست رو با صفات واقعیش بشناسن.