روزهای شیوع کرونا بود. اکثرا ماسک میزدند. یک موتوری که گویا مسافرکش بود از جلوی من و دوستم رد شد. ما کنار خیابان ایستاده بودیم تا چراغ سبز شود. چیزی زیر لب گفت که دقیقا خاطرم نیست. من جوابش را دادم. به او گفتم خفه شو گه. انتظار داشتم بترسد و برود. موتور را متوقف کرد. و حرف بدتری زد. کنار ما یک دختر و یک مرد هم ایستاده بودند و فقط تماشا کردند. آنقدر حرفش زشت بود و غیرقابل انتظار که نتوانتستم جوابش را بدهم.