سر کوچه منتظر تاکسی ایستاده بودم و سرم تو گوشیم بود. یهو دیدم یکی با صدای بلند گفت : جوووووون. سرمو آوردم بالا و دیدم یه پسر نوجوون تقریبا همسن خودمه که سوار دوچرخه ست. داشت دور میشد و برای اینکه چیزی بهش بگم خیلی دیر بود. فقط با خشم خیلی زیاد نگاهش کردم شاید که سرشو برگردونه. سرشو برگردوند و وقتی دید دارم با عصبانیت نگاهش میکنم یه لبخند کثیف زد و به دوچرخه سواریش ادامه داد. معمولا اهمیتی به اینجور حرفا نمیدم اما این دفعه احساس کردم از درون دارم داغ میشم و اشکام دست خودم نبودن.