داشتم از میدان ولیعصر رد میشدم. پسری گفت دلم میخواد دستم رو بذارم لای پات و ... رو جر بدم. انقد حالم بد شد شروع کردم به فریاد زدن. پسر لبخند تمسخرآمیز میزد. مرد مغازهداری که اون بیرون ایستاده بود و فریادای منو میشنید هی تکرار کرد خانم برو. گوش نکردم و ادامه دادم. آخر سر مغازهدار داد زد خانم برو و دوستم رسید و رفتم سوار ماشینش شدم.