چند قدمی خانهمان بودم. مردی داشت از روبهرو میآمد و با تلفن همراه حرف میزد. قیافه اش را اصلا یادم نیست چون تاریک بود من هم حواسم نبود، خوشحال و خندان از دانشگاه میآمدم و کلی وسیله مثل شاسی و کوله همراهم بود. یک قدمی من که رسید، دست دراز کرد و سینهام را گرفت و فشار داد. حتی لحظهای تغییری در رفتار و صحبتش با موبایل ایجاد نکرد. بعد هم ول کرد و به راه و صحبتش ادامه داد. انقدر شوکه شدهبودم و باورم نمیشد که این اتفاق افتاده فقط توانستم هینی از سر شوکه شدن بکشم. واقعا دو قدمی خانه بودم. دم در قبل از اینکه زنگ بزنم کلی گریه کردم بعد خودم را مرتب کردم و وارد شدم. اصلا به روی خودم نیاوردم. چون مادرم به شدت نگران میشد و میترسیدم ساعت رفت و آمد و تنها اینور اونور رفتنم را محدود کند. بعدا در فرصتی بهش گفتم می شه زنگ را زدم زود باز کنی؟ مثلا اگر سر نماز هم هستی ول کنی بیایی اف اف را جواب بدهی؟
هنوزم که یادش میافتم سرتاپا خشم میشوم که چطور انگار که خم شوی و یک چیزی را برداری یا زمین بگذاری با من رفتار کرد. انگار که سینه ی من را وحشیانه چنگ زدن به اندازه موبایل در دست داشتنش عادی و پیش پا افتاده بود.