از میدان آزادی برای شهرک غرب سوار تاکسی شدم و جلو نشستم. تازه 18 سالم شده بود و به ندرت تنها جایی میرفتم. وسطهای راه آقایی که عقب نشسته بود پیاده شد و راننده دستشو آورد روی صندلی و میخواست زیر رونم ببره. از ترس یخ کرده بودم و چسبیده بودم به در. اصلا نمیدونستم باید چکار کنم. تا اینکه بالاخره رسیدم شهرک و راننده موقع پیاده شدن دستشو کامل مالید به باسنم. درو کوبیدم و بلند جیغ زدم و گریه کردم و راننده رفت و هیچ کس بجز چندتا خانم که اونها هم زود رفتن بهم اهمیت نداد. با گریه همونجا ایستادم تا خانوادم بیان دنبالم. اصلا نمیتونستم حرف بزنم. تا چندین ماه حالم بد بود و فقط با اتوبوس جا به جا میشدم چون دیگه حتی به صندلی جلو هم اعتماد نداشتم. هنوزم یادش که میوفتم از خشم دیوونه میشم...