من همراه با دوست پسرم رفته بودیم پیکنیک، یک نفر از اهالی اونجا اومد و همش داشت مارو نگاه میکرد و بخاطر حس بدی که بما داد تصمیم گرفتیم اونجا رو ترک کنیم. وقتی داشتیم سوار ماشین میشدیم یکدفعه به من حمله کرد و دست من رو گرفت و به زور میکشید که با خودش ببره! دوست پسرم اومد سمتش و با هم دعوا کردن و توی این فرصت من سریع سوار ماشین شدم و بعدم دوست پسرم سریع نشست پشت فرمون و درها رو قفل کرد. اون آزارگر پشت ماشین وایساده بود که ما نتونیم بریم و بعدم شروع کرد پرتاب کردن سنگ به شیشه ماشین! ولی هرطوری شده فرار کردیم و با حالی بد از پیکنیک برگشتیم و من تا مدتها گریه میکردم و از ترس از خونه بیرون نمیرفتم و کل زندگیم مختل شده بود