ساعت 6:30 صبح منتظر تاکسی ایستاده بودم که برم سر شهرک تا برسم به ایستگاه سرویس شرکتمون، خیابون خلوت بود و هوا نیمه روشن. مردی از ده متری سمت چپم بهم نزدیک میشد در حالی که از کنارم میگذشت، خندید و متلکی انداخت و موقع عبورش برای یک لحظه با دستش باسنم رو لمس کرد.