وقتی از مدرسه بیرون اومدم هوا بارونی بود، یه آقایی گفت من میتونم تا خونه برسونمت، سوار شدم بعد دستش رو گذاشت روی پام گفت بریم باهم یه دور بزنیم که من تازه متوجه شدم، داد زدم نگه دار و شیشه ماشین رو دادم پایین و داد زدم. از ترسش نگه داشت منم ترسیده بودم در ماشین رو کوبیدم و پیاده شدم، خیلی افسرده بودم و با کسی در موردش حرفی نزدم.