دیدبان آزار

ایستاده در نقطهٔ کوچ سپیده فرهان

در آینهٔ چشم‌هایش

نویسنده: نَشیبا

«گفتن ندارد که همهٔ این دلیل‌تراشی‌ها دل‌بخواهی‌اند و به‌راحتی می‌توان آنها را با چیزهای دیگری جایگزین کرد که آنها هم همین قدر دل‌بخواهی‌اند. در هر حال لحظه‌های زودگذری از بی‌کلامی محض را تجربه می‌کردم و نیاز داشتم آنها را دسته‌بندی کنم: یعنی همان انگیزه‌ای که از زمان‌های بسیار دور آدم‌ها را واداشته تا بنویسند.»

این خطوطی از صفحات آغازین «داستان»ی‌ است از هانتکه و راوی فرزندِ زنی‌ست که حالا خودکشی کرده و مرده است و او، دخترش، در تلاش برای روایت زندگی و مرگ مادر.

***

«از کجا شروع کنم؟»، آیا آنچه اضطرار نوشتن را سبب شده، خبر «خودکشی» اوست یا «مرگ»ش؟ یا اگر لایه‌لایه بتراشم خون از پی خون، اصلاً به «زندگی»اش می‌رسم؟ در آن اعماق تاریکی، زیر انباشت امیال نیک و بد انسانی‌ام: این‌همان‌کردن «من» با «او» که چنان چگال زیست که چنین کوچی، خودکشی، بیش از همه باورپذیر می‌نماید. هویت‌بخشی به «من» -اگرچه شاید ناخوداگاه- در مقام رفیق، همراه و همراز «او»، او که بسیار بیش از من «دیده» بود (همراز؟ راز؟ کدام راز؟ دست برداریم. چه چیز را کدامِ ما نمی‌دانیم؟ چه نقطه‌ای از بودن؟ چه ناگفته‌ای از زن بودن؟ چه داستانی از تجربهٔ زیست یک زن در زندان؟ یا از غربت، از تنهایی، از بی‌وطنی؟ چه چیز را؟ کدامِ ما؟... رفیق؟ این دوستی‌ها هم نه، که آشنایی‌های مجازی، بی در آغوش کشیدنی، بی خیره شدن به تصویر خود در نی‌نی چشمان دیگری، بی که هرگز نامش را در گوشش چنان زمزمه کنیم که حریری در آن پیچاپیچ، انگار به نسیمی بلرزد و لبخندی غیرارادی بر لبانش، و با امکان مدام ‌مرزشکنیِ نه خیال و واقعیت، که دروغ و حقیقتِ آنچه هستیم، می‌تواند رفاقت را به دقت معنا کند؟ دلگرم‌کننده و زندگی‌بخش؟) و اما اگر به مرگ طبیعی رفته باشد، اگر به دست دیگری کشته شده باشد، منشای این اضطرار -نوشتن از او- کجاست؟

رجوع کن، بکَن، بتراش... تمام آرشیو صفحه‌ات را زیرورو می‌کنی تا متنی را از او بیابی که روزی نوشته بود و تو به اشتراکش گذاشته بودی (و البته پیدایش نمی‌کنی): «داستانِ» آخرین شب زندگی هم‌بندش در آستانهٔ اعدام. گفته بودیش: «شهادت بده، باز بنویس، وظیفه داری، تو مسئولی»، نوشته بود: «سعی کرده‌ام، نشد، نشده، نمی‌شود دیگر»... ناتوانی در «بازنمایی از خلال کلمه» بود که او از آن می‌گفت یا بار سنگین «شاهد» بودن، گویی نفسش را به شماره انداخته بود؟... پس، به هر روی، آغاز این بود: او «داستان»ی از شبی واقعی در زندان، از آدمی واقعی، نوشته بود، من از وظیفه گفته بودم، از مسئولیت، و او از «ناتوانی در بیان»... و باید درنگ کرد اما، درنگ کنید شما: این توصیف دقیقی‌ست از موقعیت او؟ «ناتوانی در بیان»؟

(چه ادله‌ای دارم که به خودم یا شما ثابت کنم که سپیده پستی با مضمونی که گفتم، روزی نوشته بود؟ در اینجا، دنیای مجازی، که حافظهٔ ما مدام به ضرب ده‌ها دست، گاه دست امنیتی‌ها و گاه دست ارادهٔ خودمان، گاه دیگری، در معرض پاک شدن است. از کجا معلوم که اینها همه را من خواب ندیده باشم، مثلاً بعد از زمانی که سپیده بر آن شد از ولی‌دم مقتولی که به دست هم‌بندش کشته شده بود، رضایت بگیرد و با من، و احتمالاً دوستان دیگری، درمیانش گذاشت، خوابی از سر ناامیدی و اما تلاشی ناخوداگاه برای ایستادن رو به سمت امید؟... و اصلاً شاید ارتباط ما، من و سپیده، من و شما، شما و سپیده، هرگز آغازی نداشته، ما در میان یک داستان به هم برخوردیم، داستان و نه واقعیت، همچنانکه در فضایی مجازی و نه در خیابانی، یا کافه‌ای، یا خانهٔ یکی‌مان. و در بی‌مکانی، نیرویی، کششی سبب شده رو به دیگری و همزمان بپرسیم: «چه کنیم؟»... . اصلاً آیا ارتباطات انسانی، در شبکه‌های مجازی، به‌راستی بیشتر به خواب نمی‌مانَد تا بیداری؟ به‌غایت تاثیرگذار بر روان ما و به همان نسبت غیرقابل اتکا... از کجا معلوم که سپیده هم بارها به من، به تو، به هر دوست مجازی دیگرش فکر نکرده و گمان نبرده باشد که ما را به خواب دیده؟... به گفتهٔ دوست مشترک مجازی‌ای و به نقل از خود سپیده، او نه ماه پیش، مرداد سال گذشته، به ایران برگشته و عموم ما، انسان‌های مجازیِ زندگی‌اش، که به نظر می‌رسد (یا به نظر می‌رسانیم) که بسیار از او می‌دانیم، از این بازگشت حتی خبر نداشته‌ایم!... خندهٔ حضار... کدام ارتباط؟ کدام وطن؟ دست برداریم... ناگفته نماند اما که این بی‌ارتباطی یا دقیق‌تر (و شاید متحمل‌تر) میل به بی‌ارتباطی با رفقا از سوی سپیده، عموم دوستانِ دنیای بیرون از مجازستان را نیز شامل می‌شده، و تنها وجدان کرخت و توامان معذب خود را راحت کرده‌ایم اگر این میلِ او را تماماً درون‌زاد تلقی کنیم...)

***

کوچ سپیده و این گستردگی «احتمال»ات پیرامون چگونگی‌اش در خبرها، انگار واگویی موقعیتی‌ست شکل‌گرفته میان دو سوی ریسمانی که بندبازی بر آن گام می‌گذارد، از سویی کُشنده، درخودفروبرنده، گرداب‌گون، که میل و احتمال «انتخابِ مرگ» را پررنگ جلوه می‌دهد، و از دیگرسو، اضطرار و قطعیت زندگی را بازمی‌نمایاند، زیستی اما پرشتاب و کوبنده، چون جسمی، جانداری، بدنی، اندامی مُتحملِ نیروی گریز از مرکزی که همچنانکه از مرکزیتِ مرگ می‌گریزد، ذره‌ذره متلاشی می‌شود و به اطراف می‌پاشد: فواره‌های خون بیرون‌زده از بینی و دهان، تکه‌تکه‌های سوختهٔ پای کودکی، بی‌هوا فرودآمده بر زمینی مین‌کاری‌شده، چربه‌های مغزی ماسیده بر دیوار، نه، بر کف خیابان، از شلیکی مهیب به سری نوجوان، از فاصلهٔ یک‌متری... .

برای آنکس که نه دربارهٔ درد خوانده باشد و نه شنیده باشد، که بی‌واسطه و  تمام‌برهنه دیده باشدش، چهره‌به‌چهره، جایگاه آموزه‌های روان‌درمانی کجاست؟ چطور می‌شود از او خواست، با کدام ترفند نخ‌نمانشده می‌شود به او یاد داد، که یک ویرگول، یک نقطهٔ پایانی باید، یک فاصلهٔ مشخص و شفاف میان خود و دیگری؟ چطور می‌شود انعکاسِ تصویر آن آخرین نگاه‌های یک محکوم به مرگ را در چشمان او، در آن آخرین شب، نادیده گرفت و با خونسردی گفت: «فاصله، فاصله‌گذاری کن»؟ آن مرز، آن خطِ حالا باریک و نادیده‌گرفته‌شدنی، میان خود و دیگری، برای او، او که حالا «دیگریِ ما»ست، کجا بوده؟ و کِی، و چرا، و چطور محو شده است؟

 

بیشتر بخوانید: 

چراغ‌هایی در معرض بادهای تاریک

خودکشی؛ قتل مدیریت‌شده از سوی ستمگر


سپیده از بیان به‌واسطهٔ کلمه بازمانده بود، نه چون در به‌کارگیری کلمه «به حد اکتفا» چیره‌دست نبود، که اتفاقاً توانی بالا در اثربخشی بر مای مخاطب داشت، که انگار در پی محو شدن ذهنیِ آن مرز، بی‌شمار حفره در ذهن و روانش سر بر کرده بود، حفره‌هایی گو برآمده از فاصلهٔ میان «کلام» و «تجربه»، حفره‌هایی که هر چه کلمه در آنها می‌ریخت، پر نمی‌شدند و او، با صداقت و صراحتی توصیف‌ناپذیر که خاص خودش بود، نمی‌توانست آن حفره‌ها را ناموجود فرض کند، و نیز آنجا که از کلمه می‌انباشتشان، فریبی در کار می‌دید، و برای گریز از فریب خوردن، فریب خود یا ما، مای مخاطب، چه باید می‌کرد؟ نادیده گرفتن ما و در بی‌ارتباطی، تکه‌تکه شدن روان (یا تکه‌تکه کردن؟) و ریختن آن تکه‌ها در آن بی‌شمار حفره؟ با درد یکی شدن و مایه از جان و تن کردن و به زحمت و رنج پوشاندنِ تک‌به‌تکشان؟

«حرف بزن»... «داستان و شعر بفرست، صوتی، از کثافت کار، کار و کار کم می‌کند» و گاه‌به‌گاه توصیف تصویری، به‌ظاهر بی‌انسجام، نامربوط به هم، بریده‌بریده از چند فیلم انگار، بر هم افتادن تصویر و کلمه، گنگ و نامفهوم، در تلاشی نافرجام، شاید برای بیان آنچه بر او (ذهنی یا عینی چه فرق می‌کند؟) می‌گذشت، یا، آنچه او می‌گذراند، بدون مرزی که من، مخاطب، بتوانم بین تعلق به گذشته یا اکنونِ این تصاویر، بین خودِ او و دیگری، بکشم.

***

می‌دانید؟ شاید ما دوست داریم سپیده خودکشی کرده باشد، نه فقط از آن رو که خودکشی کنشی «خاص» و «درخور توجه» است، که ما به میلی ناخوداگاه و از سر استیصال می‌خواهیم او خودکشی کرده باشد تا نقطهٔ پایان پررنگی بر زیست شدتمندش ببینیم، نقطهٔ پایانی که «فاعلیتِ» او (یا هر کسی در این جایگاه) در خودکشی، بر زندگی‌اش می‌گذارد. تعیین مرزی دقیق و با کنتراستی بالا میان خودمان و او، و رهایی، رهایی ما از آنچه او بود، از آنچه او زیست، و به‌مددِ شکلِ دور از مایی که او به زندگی‌اش پایان داد، و اینجا هیچ مهم نیست که خودکشی را چطور تعریف کنیم و با چه کلماتی: مرگ خودخواسته، هل داده شدن به سمت مرگ، قتل شیزوفرنیکِ دیگری...

و سپیده اما به احتمالی قریب‌به‌یقین، به هر شکلی که رفته باشد، خودکشی نبوده، و چه به مرگی طبیعی، چه تصادفی از سر بی‌احتیاطی، و چه قتل به دست دیگری، ناتمامی‌ای کلافه‌کننده و اضطراب‌آور به ذهن ما فشار می‌آورد و ضربه می‌زند، نه یکباره و مهیب، که آرام و ریز، اما پیوسته، در ساعات، روزها، ماه‌ها و سال‌های پیش رو: مرگی به‌مثابهٔ دانهٔ زنجیری از تسلسل رنجی که زیست سپیده بر او تحمیل کرد، حال خواه رنجِ خودِ زیستش (تجارب مبارزه و در پی‌اش زندان، زندگی در غربت، و نیز رنج روزمره و مداوم زیست یک زن در این خاک)، خواه رنج دیگری‌ای که شاهدش بود و خواه خودِ رنجِ جانکاهِ شاهد بودن، دانه‌ای همچنانکه پس از/در امتداد دانه‌های قبل‌تر آمده، در پی خود بی‌شمار دانهٔ دیگر هم دارد: رنج از پی رنج، به نام سپیده، به یاد سپیده، به ناچاری انسان، واقعاً انسان، و به ناپیداییِ و اختفای زن... .

و شوربختانه این دانه، این مرگ مبهمِ غیر از خودکشی، که می‌تواند از بیرون بر هر فرد و بدون هیچ عاملیتی از سوی او، بر هر آنکه دغدغهٔ برابری و آزادی را در سر و دل دارد، تحمیل شود، همان نقطه‌ای‌ست که آموزه‌های محافظه‌کارانهٔ نه حالا فقط روان‌درمانی، که فرهنگی و اجتماعی هم در مواجهه‌مان از ما می‌خواهد که «فاصله»، که «ویرگول»، که «این اوست و نه تو». و ما ناتوانیم، ناتوان از بیان این موقعیت که در آن گرفتار آمده‌ایم: پس تراشیدن گذشته، بی که ذره‌ای، جایی، از ابهامی کاسته باشیم حتی، لایه‌لایه برداشتن و باز به هیچ رسیدن... امتداد اوست، در پی زیست چگال و مرگ مبهمش، هر رنج انسانی، انعکاس شیدایی و یأس اوست در سرگشتگی، نفس‌تنگی و بی‌وطنیِ هر زنی، زندگی و مرگ هر زنی که زندگی‌اش کنیم یا «شاهد»ش باشیم... نه، رهامان نمی‌کند... .

***

فرض کن در خیابانی قدم می‌زنی، سرخوش یا غمگین، هیچ مهم نیست. کسی، زنی یا مردی، کودکی شاید، درست جلوی چشم‌های تو، آتش می‌گیرد، یا تو اصلاً بگیر خود را آتش می‌زند. حالا، بی‌تعلل، بازش بگو، چه دیده‌ای؟ بازش بگو، مکث نکن.

- آتش... آتش... آتش... همین... تمام.

***

شهادت می‌دهم: سعی‌اش را کرد، نشد، نمی‌شود دیگر...
اقرار می‌کنم: خواستم بنویسمش، فریب بود، فریب، نشد، نمی‌شود دیگر... آتش... آتش... همین.
.
.
.
پی‌نوشت: پس از اتمام متن بالا که در اولین روزهای کوچ سپیده به قلم آمد، نگارنده دربارهٔ اینکه کوچ او خودکشی نبوده، به یقین رسید... علت مرگ سپیده «سکتهٔ مغزی و ایست قلبی» گزارش شده است...

 

مطالب مرتبط