دیدبان آزار

سخن گفتن به گویش‌ها؛ نامه‌ای به زنان نویسنده جهان‌ سومی

مقدمه مترجم: گلوریا اوانگلینا آنزالدووا (۲۰۰۴-۱۹۵۴) در درهٔ ریوگراند در جنوب تگزاس در خانواده‌ٔ  چیکانو-آمریکایی به‌دنیا آمد. او خودش را همواره یک چیکانا معرفی می‌کرد و این تعبیر بومی را در کارهای پژوهشی و ادبی‌اش مفهوم‌پردازی می‌کند. این نویسنده تحصیلات دانشگاهی خود را در رشتهٔ زبان انگلیسی پی گرفت و به تدریس ادبیات خلاقه و زبان انگلیسی در آمریکا مشغول شد. کار نویسندگی آنزالدووا با یک کتاب تالیفی، دو مجموعه‌مقاله که حاصل گردآوری متون زنان نویسنده رنگین‌پوست است، و بسیاری متون خلاقهٔ دیگر برای خوانندگانِ بسیاری در جهان آشناست.

آنچه به متون آنزالدووا و مفاهیمی که در کارهایش خلق می‌کند اهمیت می‌بخشد، به‌زعم من، نگاه «در-میانه» او به سوژهٔ درحاشیه است. او در جایگاه زنی کوییر-لزبین و برآمده از خانواده‌ای درحاشیه و رنگین‌پوست، از درون تجربه اشکال چندگانهٔ تبعیض و  نیز گشودگی‌  به هویت چندلایه‌اش‌، دستگاه‌های فکری و مفهومی‌ای می‌سازد تا در چارچوب آن، زنان و افراد درحاشیهٔ دیگری نیز بتوانند جایگاهِ «درمیانه-بودگی»شان را بازشناسند و ظرفیت‌های این «درمیانه‌بودگی» را  کشف و آزاد کنند. از آن جمله می‌توان به مفاهیمی چون آگاهیِ دورگه‌ای[i] نو، سرزمینِ مرزی[ii]، و زبان [غالب] به‌مثابه تروریسمِ زبانی[iii]  اشاره کرد که در شکل‌دهی به یک آگاهیِ فمینیستیِ بومی، درمیانه و فرامرزی، در زندگی کاری و شخصی متفکران زیادی تاثیرگذار بوده است.

زندگی نویسندگی و کاریِ آنزالدووا، همچون زنان نویسندهٔ رنگین‌پوست رادیکال دیگری چون بل هوکس و آدری لورد و ترین‌تی مین-ها، با نوعی درهم‌آمیختگی کار نظری-پژوهشی و نوشتار-کارِ خلاقه گره خورده است. آنزالدووا نیز همچون شخصیت‌های یادشده، پژوهشگری دانشگاهی و نویسنده‌ و مدرسی تمام‌وقت بود که دانشگاه و کار خلاقه و کنشگرانه را امری مجزا از هم یا درتقابل با هم نمی‌دید. گرچه همواره به دانشگاه، حوزهٔ کنشگری غیردانشگاهی، و فضاهای نویسندگی و خلق اثر هنری بیرون از هردوی این حوزه‌ها نقدهای بسیاری وارد می‌دانست، اما خود همچون شبحی بر فراز این فضاها و امکان‌های ملازمشان می‌گشت و به آنها با دیدی انتقادی می‌نگریست و درعین‌حال، کارش را با تمامی جنبه‌های این حوزه‌ها درهم می‌آمیخت. بدین‌معنا، آنزالدووا به‌درستی «درمیانه-بودگی» را در متن زندگی و کارش می‌زیست.

متنی که ترجمه آن در ادامه می‌آید، به یکی از همین جنبه‌های زندگی او می‌پردازد: نویسندگیِ زنان رنگین‌پوست. این متن که در ویراست دوم کتاب کِلاسیک و بسیار مهمِ «این پل که نامش پشتِ من است» (۱۹۸۱) آمده است، سخنرانی، و درواقع، نامه‌ای است که آنزالدووا در سال ۱۹۷۹ آن را پیش‌نویس کرده است. نامه که لحن صمیمانه‌ای دارد، زنان رنگین‌پوست نویسنده‌ای را خطاب قرار می‌دهد که همواره از امر نوشتن، به‌سبب نابرابری‌های ساختاری و شکست‌ها و موانع بسیار در زندگی‌های شخصی‌شان، بازمانده‌اند و نوشتن برایشان امری ناممکن می‌نماید. آنزالدووا با اشاره به این موضوع که نوشتن امری مختص نژادی بخصوص (سفیدان)، طبقه‌ای بخصوص (طبقهٔ مرفه)، یا جنسیتی بخصوص (مردان) نیست، از خواهران نویسندهٔ فرودست و درحاشیه‌اش در سراسر دنیا درخواست می‌کند که زنجیرهای ازخودبیزاری و ملامتِ نفسْ را پاره کنند و به‌ هر قیمتی که شده، و به‌ هر شکلی که می‌خواهند و در هرزمانی که دست بدهد، بنویسند. این نامه-مقاله یکی از نقاط عطف کاری آنزالدووا به‌شمار می‌آید که نویسندگان زن زیادی را تحت تاثیر قرار داد و برخی نیز در قالب نامه-مقاله بدان پاسخ داده‌‌اند.[iv] گرچه پیش از نامهٔ آنزالدووا زنان نویسندهٔ رنگین‌پوست زیادی مشغول نوشتن بوده‌اند و پس از آن نیز به نویسندگی مشغول خواهند بود، اما اهمیت این نامه، همچون دیگر آثار نویسنده، در پرداختن به لایه‌های گوناگون و متعدد ستم، تحقیر، خشم افسارگسیخته، از خودبیزاری، کین‌توزی، و از-هم-بیزاری موجود میان و علیهِ زنان رنگین‌پوست است که تاریخاً مانع نوشتن و شکوفایی توانایی‌های ذهنی و عملی آنها شده است. در مقاله‌ای دیگر، آنزالدووا بر لحظاتی تمرکز می‌کند که زنان رنگین‌پوست «به‌سوی یکدیگر سنگ‌های زیادی پرتاب می‌کنند» و با حسد و بدخواهی «به یکدیگر آسیب می‌زنند.» این سنگ‌ها حاصل سیستم‌های مردسالارانه و پدرسالار موجود درون جوامعی است که در آنها زنان رنگین‌پوست از حرکت بازایستاده‌اند و وجودشان همبستگی بیشتر میان زنان را دشوار کرده و به‌نوعی ازخودبیزاری و دیگری‌سازی آنها از سوی خودشان و سرکوب‌گرانشان منجر شده که به‌واسطه آن، «به‌ هر بهایی و از پی کوچک‌ترین تنشی می‌خواهند دیگریِ شبیه خود را زمین بزنند.» در مقابل، آنزالدووا در نامهٔ پیش‌ رو، از خود و زنان دیگر می‌خواهد تا از این احساسات رها شوند و خشمشان را به‌سوی نوشتن و کار نویسندگی‌شان سرازیر کنند. نه «برای پرتاب کردن سنگِ» بدخواهی و کینه و ناهمدلی سوی دیگریِ شبیه به خود،  که برای زنده‌ماندن، و ادامه‌دادن و ایجاد همبستگی‌ بنویسند.

نویسنده در اواخر نامه با لحنی قاطع تعبیر کلاسیک برگرفته از مقالهٔ ویرجینیا وولف یعنی «اتاقی از آن خود» را به چالش می‌کشد و رو به زنان رنگین‌پوست می‌گوید: «اتاق از آن خود را فراموش کنید. در آشپزخانه بنویسید، در ... بنویسید.» چنین رها-نوشتنی، اگرچه در شرایط فعلی سرمایه‌داری جهانی با گسترش کالایی‌سازی دانش و بازاری و جایزه-مدار شدن هرچه بیشترِ امر نویسندگی و فقیرتر شدن جمعیت‌های فرودست-زنان نویسندهٔ فرودست به‌تبع آن- امری ناممکن‌تر از زمانی بنظر می‌رسد که آنزالدووا نامه‌اش را تقریر کرد، اما همچنان می‌تواند الهامبخش زنان و افراد درحاشیه‌ای باشد که دستی در نوشتن دارند و شوری فزون برای نویسندگی. در زمانه‌ای که تمامی نیروهای سیاسی غالب و دستگاه‌های فکری مسلط علیه روشنفکری و بخصوص روشنفکری زنانه، و علیه بدن و روان و ذهن زنانه در سراسر جهان صف می‌کشند، و در هنگامه‌ای که به‌تعبیر خودِ آنزالدووا بسیاری از افراد درحاشیه نیز درگیر از خودبیزاری مفرط، دیگری‌سازی عامدانه و آسیب‌رسانی به دیگری‌اند، چه‌بسا چنگ‌انداختن به متون و تفکر فیلسوفانی چون او  راهگشا باشد. احتمالاً این نامه اگرنه اولین، که یکی از اولین متونی باشد که از آنزالدووا به فارسی برگردانده می‌شود. مترجم امیدوار است با این کار گامی کوچک برای معرفی این نویسنده بزرگ به خوانندگان فارسی‌دان برداشته باشد.

 

نامه‌ای به زنان نویسندهٔ جهان‌سومی[v]

 

۲۱ ماه می ۸۰

زنان رنگین‌پوستِ [mujeres de color] عزیز، همراهان ِ در [مسیرِ] نوشتن-

اینجا برهنه در آفتاب نشسته‌ام و در حالی که ماشین‌ تحریر روی زانویم است، سعی می‌کنم شما را تصور کنم. زنی سیاه پشت میزی در طبقهٔ پنجم آپارتمانی استیجاری در نیویورک چمباتمه زده است. چیکانایی در ایوانی در جنوب تگزاس نشسته و همچنان که پشه‌ها و هوای گرم را ]از خود[ دور می‌کند، می‌کوشد اخگرِ نیم‌سوزِ نوشتن را سرپا نگه دارد. زن هندی در حین رفتن به محل کار یا مدرسه، بابت نبودِ فرصت برای درآمیختن نوشتن با زندگی‌اش افسوس می‌خورد. مادر مجردِ لزبینِ آسیایی-آمریکایی در تمامی جهات از سوی بچه‌ها، عاشق یا شوهر سابق و خود نوشتن کشیده می‌شود.

نوشتن این نامه کار آسانی نیست. اولش شعر - شعرِ بلند- بود. سعی کردم به مقاله‌اش تبدیل کنم اما نتیجه آن خشک و بی‌روح بود. هنوز نتوانسته‌ام مزخرفات غامض و شبه‌عقلانی‌سازی‌ای را که مدرسه با مغزشویی در نوشتارم سرازیر کرد از یاد ببرم. چگونه دوباره بیاغازم؟ چگونه نزدیک شوم به صمیمیت و بی‌واسطگی‌ای که می‌خواهم. چه فرمی؟ قطعاً نامه.

خواهران[hermanas]  عزیزم، با وجود اشتراکات فراوان، مخاطراتی که ما زنان نویسنده‌ رنگین‌پوست با آن مواجهیم با مخاطراتِ پیش روی زنان سفید یکی نیست. ما چیز زیادی برای از دست دادن نداریم -هرگز هیچ‌گونه امتیازاتی نداشتیم. می‌خواستم این مخاطرات را «موانع» بنامم اما این ]نامیدن[ نوعی دروغگویی می‌شد. ما نمی‌توانیم از خطرات فراروی کنیم؛ نمی‌توانیم بر فرازشان بایستیم. ما باید از خطرات گذر کنیم و امیدوار باشیم دیگر لزومی ندارد این عمل را تکرار کنیم.

زن رنگین‌پوست تازه‌کار، بعید است که با کسانی در جایگاه‌های والای ادبی دوست باشد، و ازاین‌رو، هم در جهانِ متداول مرد سفید نامرئی است و هم در جهان فمینیستی زنان سفید –گرچه این امر در مورد دومی به‌تدریج درحال تغییر است. زن لزبین رنگین‌پوست نه‌تنها نامرئی است، بلکه حتی ]در دنیاهای یادشده[ وجود خارجی ندارد. سخنانمان نیز ناشنیدنی است. ما همچون دیوانگان و مطرودان به گویش‌ها سخن می‌گوییم.

سفیدها چون نمی‌خواهند ما را ببینند و بشناسند، زحمت یادگیری زبان‌ ما را به خود نمی‌دهند، و زبانی که ما، فرهنگ ما و روحیات ما را بازمی‌تاباند. در مدارسی که می‌رفتیم یا نمی‌رفتیم نه مهارت‌های نوشتن را به ما منتقل می‌کردند یا اطمینان به اینکه در استفاده از زبان‌های طبقه و قوم خود بر حق بودیم. من بشخصه به زبانِ انگلیسی تسلط پیدا کردم و در رشتهٔ زبان انگلیسی تحصیل کردم تا لج معلمان مغرور نژادپرست را دربیاورم و پته‌شان را روی آب بریزم - معلمانی که تصور می‌کردند تمام بچه‌های چیکانو احمق و کروکثیفند. و اسپانیایی در مدرسه  ابتدایی تدریس نمی‌شد. و اسپانیایی برای مقطع دبیرستان الزامی نبود. و گرچه الان من اشعارم را هم به اسپانیایی و هم به انگلیسی می‌نویسم احساس می‌کنم زبان مادری‌ام اصیل نیست.

 

می‌گویی فاقد تخیل هستم

نه، من فاقد زبانم

زبانی که مقاومتم را برای باسوادان

توضیح دهد

کلماتْ جنگ‌اند برایم

خانواده‌ام را تهدید می‌کنند

برای به‌دست‌آوردن کلمه

برای توصیف فقدان

خطر از دست دادن همه‌چیز را به‌جان می‌خرم

شاید هیولایی بیافرینم

با درزا و پیکر این کلمه

که پرتحرک و پرشور باد می‌کند،

بر مادرم سایه می‌اندازد و نقش می‌بندد

صدایش از فاصله

بی‌سوادِ نامفهوم

این‌ها کلمات هیولای‌اند

 

--چِری الْ موراگا[vi]

 

چه کسی به ما اجازه داد تا عمل نوشتن را انجام دهیم؟ چرا نوشتن در نظرم چنین غیرطبیعی می‌نماید؟ هرکاری می‌کنم تا آن را به تعویق بیاندازم—آشغال‌ها را خالی می‌کنم، تلفن را جواب می‌دهم. صدا درونم تکرار می‌شود: من -چیکانای فقیری اهل روستا- کی هستم که بخواهم بنویسم؟ اصلاً به چه جرأتی به نویسنده‌شدن فکر می‌کنم همزمان که در مزارع گوجه‌فرنگی سر فرود می‌آوردم و خَم می‌شدم، در ذلّ آفتاب سوزان خم می‌شدم، دست‌ها پهن می‌شد و پینه می‌بست و مناسب قلم‌پر نبود، و از گرما دچار بی‌حسی حیوانی می‌شد و بی‌حرکت می‌ماند.

چقدر برای ما سخت است فکر کردن به‌اینکه می‌توانیم نویسنده‌شدن را انتخاب کنیم، و سخت‌تر از آن اینکه احساس و باور کنیم که می‌توانیم نویسنده شویم. چه‌چیزی برای انتشار و ارائه داریم؟ انتظارات خودمان ما را مقید می‌کند. آیا طبقه‌مان، فرهنگمان و نیز مرد سفید به ما نمی‌گویند که نوشتن کار زنانی چون ما نیست؟

مرد سفید سخن می‌گوید: شاید اگر سیاهی را از روی چهره‌تان بزدایید. شاید اگر استخوان‌هایتان را سفید کنید. سخن گفتن به گویش‌ها را متوقف کنید، نوشتن با دستِ چپ را متوقف کنید. پوست‌های رنگین و زبان‌های آتشینتان را ترویج نکنید اگر می‌خواهید به دنیای راست‌دست‌ها راه پیدا کنید،

مرد، همانند تمامی حیوانات دیگر، می‌ترسد و آنچه را قادر به درکش نیست پس می‌‌زند و صزفِ تفاوتْ اغلب [برای او] بر وجود چیزی خبیث دلالت می‌کند.[vii] 

به گمانم، بله، شاید اگر به دانشگاه برویم. شاید اگر زنی مردانه‌صفت شویم یا در حد توانمان طبقه‌متوسطی شویم. شاید اگر از عشق به زنان دست بکشیم سزاوار گفتن حرفی که به گفتنش بیارزد باشیم. آنها متقاعدمان می‌کنند که باید هنر برای هنر را ترویج کنیم. به فُرم، آن گاو نر مقدس، تعظیم کن. درباره چارچوب‌ها و فراچارچوب‌ها داد سخن بده. فاصله بگیر تا حائز عنوان مطلوبِ «نویسندهٔ ادبی» یا «نویسندهٔ حرفه‌ای» شوی. از همه مهم‌تر، نه ساده و صریح باش، نه بی‌واسطه.

چرا با ما می‌جنگند؟ چون به‌گمانشان جانورانی خطرناکیم؟ چرا جانورانی خطرناک هستیم؟ چون تصاویرِ کلیشه‌‌ایِ رضایت‌بخشِ سفیدها از خودمان را تکان می‌دهیم و اغلب درهم‌می‌شکنیم: زن سیاهِ خانه‌دار، دایه غرغرویی با دوازده بچه که سینه‌هایش را مک می‌زنند، یا زن چینی چشم-بادامی با دست‌های کاربلدش --«آنها می‌دانند با یک مرد در رختخواب چطور رفتار کنند»--زن هندی یا چیکانای صورت‌صاف که منفعل روی تخت می‌افتد و مرد چینگادایی ترتیبش را می‌دهد.

زن جهان سومی شورش می‌کند: ما علامت سفید مردانه‌تان را باطل می‌کنیم و پاک می‌کنیم. وقتی نشان‌هایتان را بر درهایمان می‌کوبید تا بر چهره‌هایمان داغِ ابله، هیستریک، منفعل، جنده، هرزه بنهید، وقتی با میله‌های داغ‌زنی‌تان می‌آیید تا بر کفل‌های ما نشان دارایی من داغ بزنید، گناه را، خودانکاری را، و نفرت از نژادی را که به ما خورانده‌اید، در دهانتان بالا می‌آوریم. ما ضربه‌گیر ترس‌های پیش‌بینی‌شده‌تان بوده‌ایم و دیگر کافی است. ما از اینکه بره‌های قربانی و بلاگردان‌های شما باشیم خسته‌ایم.

می‌توانم اینها را بنویسم و در عین‌حال، می‌فهمم که بسیاری از ما زنان رنگین‌پوست که مدارک، اعتبارنامه‌ها، و کتاب‌های منتشرشده را مثل مرواریدهایی که با تمام وجودمان به آنها چنگ می‌زنیم، به گردنمان می‌آویزیم، در معرض این خطر قرار داریم که به نادیده ماندن [کارِ] خواهر-نویسندگانمان یاری برسانیم. خیانت، La Vendida.

خطرات خیانت به ایدئولوژی‌های خویش. برای زن جهان سومی‌ای که در بهترین حالت، پایی در جهان ادبیِ فمینیستی دارد، این وسوسهٔ عظیم در کار است که مدهای احساسی و مدهای نظری ِ رایج، تئوری‌های مد روز، آخرین نسخه‌ از حقایق نصفه‌نیمهٔ تفکر سیاسی، و اصول نیم‌جویده روانشناختیِ عصر جدید را که از سوی دم‌ودستگاه فمینیستی تثبیت‌شده سفید موعظه می‌شود، پذیرا می‌شوند. پیروانش از آن رو بدنام هستند که زنان رنگین‌پوست را همچون «محرک»ِ خود «پذیرا» هستند، در حالی که همچنان از ما انتظار دارند به انتظارات آنها و زبان آنها را پذیرا باشیم.

چطور جرأت می‌کنیم که چهره‌های رنگین‌پوستمان را ترک کنیم. چطور جرأت می‌کنیم که گوشت انسانی زیر پوستمان را آشکار کنیم و خون سرخی مثل خون آدم‌های سفید از ما جاری شود. انرژی و شجاعت عظیمی می‌طلبد که به تعریفی از فمینیسم تن نداد و سرنسپرد که همچنان بسیاری از ما را نادیده می‌انگارد. حتی همچنان که اینها را می‌نویسم این موضوع آزارم می‌دهد که من تنها زن نویسندهٔ جهان سومیِ این کتاب راهنما هستم. بارها و بارها در جلسات داستان‌خوانی، در کارگاه‌ها و در نشست‌ها من تنها زن جهان سومی بوده‌ام.

ما نمی‌توانیم اجازه دهیم که نشان‌دار (توکنیزه) شویم. ما باید نوشتاری از آن خود و از آنِ زنان جهان سوم را در اولویت نخستمان قرار دهیم. ما نمی‌توانیم به زنان سفید آموزش دهیم و دستشان را بگیریم. بسیاری از ما مشتاقند که کمک کنند اما ما قادر نیستیم تکالیف زن سفید را برایش انجام دهیم. این کاری انرژی‌بر است. نِلی وانگ، نویسندهٔ فمینیست آسیایی-آمریکایی، بارها بیش از آنچه برایش مهم باشد تا به یاد بیاورد، از سوی زنان سفید فراخوانده شده و از او فهرستی از زنان آسیایی-آمریکایی‌ای خواسته‌اند که می‌توانند جلسات داستان‌خوانی و کارگاه داشته باشند. ما در معرض این خطر هستیم که به تامین‌کنندگان فهرست‌های منابع تقلیل داده شویم.

رودررویی با محدودیت‌های خویش. کارهای بسیاری هستند که من در طی یک روز می‌توانم انجام دهم. لوییسا تِیش گروهی با اکثریت نویسنده‌های فمینیست‌ سفید را خطاب قرار می‌دهد و درباره تجربه‌ٔ زنان جهان سوم چنین می‌گوید:

اگر در هزارتویی که ما در آن گیر افتاده‌ایم نیستید، توضیح این موضوع برای شما بسیار سخت است که ما چه ساعاتی را در طول روز در اختیار نداریم. و ساعاتی که در اختیار نداریم ساعاتی هستند که صرف [یادگیری] مهارت‌های بقا و پول [درآوردن] می‌شوند. و وقتی یکی از این ساعات از ما گرفته می‌شود بدین معنی است که  یک ساعت زمان برای دراز کشیدن و خیره شدن به سقف نداریم یا یک ساعت زمان نداریم تا با دوستی صحبت کنیم. این امر برای من به‌معنی یک قرص نان است.

 

بفهم

خانواده‌ام فقیرند

فقیر، در توانم نیست

روبانی جدید بخرم

مخاطره این کافی است

تا همیشه مرا به رد شدن وادارد و مسئولیت‌پذیر کند

تکراری که همچون قصه‌های بازگوشده مادرم، هربار

خصوصیات بیشتری را آشکار می‌کند

و آشنایی بیشتری به ارمغان می‌آورد

 

نمی‌توانی به این سرعت مرا سوار خودرویت بکنی[viii]

 

-چِری الْ موراگا

 

خودسپاسی بسیار خطرناک‌تر از خشم است[ix]

 

-نائومی لیتلبیر مورِنا

 

چرا ناچارم که بنویسم؟ چون نوشتن مرا از خودسپاسی‌ای که از آن می‌ترسم، می‌رهاند. چون هیچ انتخابی ندارم. چون باید روح شورشی‌ام و خودم را زنده نگاه دارم. چون جهانی که با نوشتن خلق می‌کنم چیزهایی را که جهان واقعی به من نمی‌دهد جبران می‌کند. بواسطهٔ نوشتن به جهان نظم می‌بخشم، ترتیبی به آن می‌دهم که بتوانم درکش کنم. می‌نویسم چون زندگی اشتها و گرسنگی‌ام را رفع نمی‌کند. می‌نویسم تا آنچه را دیگران از صحبت‌هایم حذف می‌کنند ثبت کنم، تا داستان‌هایی را که دیگران درباره‌ام، دربارهٔ تو، به‌اشتباه می‌نویسند بازنویسی کنم. تا با تو و با خودم صمیمی‌تر شوم. تا خودم را کشف کنم، از خودم نگهداری کنم، خودم را بسازم و به استقلال برسم. تا این افسانه را که من پیامبری دیوانه‌ یا روحی رنجور و بی‌نوا هستم باطل کنم. تا خودم را قانع کنم که ارزشمند هستم و آنچه می‌گویم حرف مفت نیست. تا نشان دهم که فارغ از پند و اندرزهایشان در جهتی مخالف، می‌توانم بنویسم و خواهم نوشت. و درباره چیزهای ناگفتنی، فارغ از لَه‌لَهِ خشم‌آلود سانسور و مخاطبان، خواهم نوشت. درنهایت، خواهم نوشت چون از نوشتن هراسناکم اما هراسم از ننوشتن بیشتر است.

چرا باید تلاش کنم تا دلیل نوشتنم را توجیه کنم؟ آیا لازم است زن بودن و چیکانا بودنم را توجیه کنم؟ چه‌بسا از من بخواهید تلاش کنم دلیل زنده بودنم را نیز توجیه کنم. کنش نوشتن یعنی کنش ساختن روح  و کیمیاگری. این کنش در طلب خویش و کانونِ خویش است، امری که ما زنان رنگین‌پوست نهایتاً به آن همچون «دیگری»- امر تاریکِ، امر زنانه- می‌اندیشیم. آیا ما برای سازگار کردنِ همین دیگری درونمان دست به نوشتن نبردیم؟ می‌دانستیم که از آنچه به‌چشمِ سفیدها «عادی» محسوب می‌شد متفاوتیم، جداافتاده‌ایم و تبعیدشده‌ایم. و همچنان که این تبعید را درونی خود کردیم، به‌تدریج، این بیگانه را درون خودمان دیدیم و درنتیجه، اعلب از خودمان و از همدیگر جدا افتادیم. از آن به بعد، همیشه در جست‌وجوی خود، آن «دیگری» و یکدیگر بوده‌ایم. و به مارپیچ‌های فزاینده بازمی‌گردیم و هرگز به همان مکان کودکی‌ای بازنمی‌گردیم که آن اتفاق رخ داد، ابتدا به خانواده‌هایمان، با مادرانمان، با پدرانمان. نوشتن ابزاری است تا قفل آن معما را بگشاییم اما همچنین از ما محافظت می‌کند، به ما حا‌شیه‌ای (برای حفظ) فاصله می‌دهد و کمکمان می‌کند تا نجات پیدا کنیم. و آنها که نجات پیدا نمی‌کنند؟ اتلاف خودمان: چه بسیار گوشت‌هایی که در پیشگاه جنون یا سرنوشت یا دولت انداخته شدند.

 

بیشتر بخوانید:

 آزار جنسی برای افراد به حاشیه رانده‌شده چه معنایی دارد؟

 «ما اینجاییم تا فضا را پس بگیریم»

 

۲۴ ماه می سال ۸۰ میلادی

هوا تاریک و مرطوب است و تمام روز باران می‌باریده. عاشق چنین روزهایی هستم. همین‌طور که در تخت دراز کشیده‌ام، می‌توانم به درونم بخزم. شاید امروز از آن هستهٔ عمیق (درونم) درحال نوشتن هستم. همزمان که کورمال کورمال دنبال کلمات و صدایی برای صحبت درباره نوشتن هستم، به دستان قهوه‌ای‌رنگم نگاه می‌کنم که خودکار را در چنگ دارد و به تو فکر می‌کنم که هزاران مایل دورتر از من، خودکارت را محکم در دست گرفته‌ای. تو تنها نیستی.

قلم، درون جوهرت احساس راحتی می‌کنم و بر روی پاشنه می‌چرخم، تارهای عنکبوت را به حرکت درمی‌آورم، و امضایم را بر شیشه‌های پنجره باقی می‌گذارم. قلم، چطور می‌توانسته‌ام از تو بترسم. تو به‌کلی خانه‌خراب هستی اما خوی وحشی توست که مرا شیفته می‌کند. باید از شرّت خلاص شوم وقتی بنا می‌کنی که پیش‌بینی‌پذیر باشی، وقتی دیگر دنبال تنوره‌دیوها نمی‌روی. هرچه بیشتر فریبم بدهی، بیشتر عاشقت می‌شوم. این همان وقتی است که خسته‌ام یا بیش از حد کافئین یا الکل مصرف کرده‌ام و تو از سپرهای دفاعی‌ام عبور می‌کنی و چیزهایی بیشتر از قصد و نیت قبلی من می‌گویی. با آگاهاندن از بخش‌هایی از من که حتی از خودم هم پنهان کرده بودم، غافلگیرم می‌کنی و  تکانم می‌دهی.

---یادداشت مجله

 

در آشپزخانه صداهای ماریا و شِری بر این صفحات می‌افتد. می‌توانم ببینم که شِری سراغ روپوش حوله‌ای‌اش می‌رود، ظرف‌ها را می‌شوید، رومیزی را تکان می‌دهد، جاروبرقی می‌کشد. درحالی که از دیدن او حین انجام این کارها لذت خاصی می‌برم، با خودم فکر می‌کنم آنها دروغ گفتند؛ هیچ گسستی میان زندگی و نوشتن وجود ندارد.

خطری که در نوشتن نهفته، این است که تجربه شخصی‌ و جهان‌بینی‌مان را با واقعیات اجتماعی‌ای که در آن زندگی می‌کنیم و با زندگی درونی‌مان، تاریخمان، اقتصادمان و بینشمان درنیامیزیم. آنچه ارزش انسانی ما را تأیید می‌کند، کار نویسندگی ما را نیز تأیید می‌کند. موضوع مهم برای ما روابطی هستند - چه با خودمان و چه با دیگران - که  برایمان اهمیت دارند. باید از آنچه برایمان اهمیت دارد به‌عنوان موتور نوشتن استفاده کنیم. هیچ موضوعی آن‌قدر ناچیز نیست [که نشود درباره‌اش نوشت]. خطر در بیش‌از‌اندازه جهان‌شمولی و بشردوستانه بودن و بی‌نهایت را طلبیدن است که به‌قیمتِ قربانی کردنِ امر جزئی و امر زنانه و لحظهٔ تاریخی مشخص تمام می‌شود.

مسأله توجه داشتن و تمرکز کردن است. بدن آشفته می‌شود، و با هزار نیرنگ خرابکاری می‌کند، با یک فنجان قهوه، [یا] مدادهایی که باید تراشیده و نوک‌تیز شوند. راه حل در نگه داشتن بدن با یک سیگار یا با نوعی مناسکِ مشابه است. و چه کسی زمان یا انرژی‌ این را دارد که پس از رسیدگی به شوهر یا معشوق، فرزند و اغلب اوقات، کاری بیرون از خانه بنویسد؟

این مسائل حل‌نشدنی به‌ نظر می‌رسند و همینطور هم هستند، اما همین که تصمیم می‌گیریم با وجود متأهل بودن یا فرزندداری یا کار بیرون از خانه زمانی برای نوشتن کنار بگذاریم، دیگر مسائل حل‌نشدنی نیستند.

«اتاقی از آنٍ خود» را فراموش کنید—در آشپزخانه بنویسید، خود را در حمام محبوس کنید [و بنویسید]. در اتوبوس بنویسید یا در صف کمک‌هزینه‌ها، در محل کار یا حینِ وعده‌های غذایی، بین خوابیدن یا بیدار شدن بنویسید. من همانطور که در توالت نشسته‌ام می‌نویسم. خبری از حرکات کششیِ پشت ماشین تحریر نخواهد بود مگر‌ آنکه پولدار باشید یا حامی داشته باشید-شاید اصلاً ماشین تحریری هم نداشته باشید. در حین شست‌و‌شوی زمین یا لباس‌ها به صدای کلماتی طنین‌انداز در بدنتان گوش کنید. وقت افسردگی، خشم، و آسیب‌دیدگی، و وقتی مهربانی و عشق شما را فراگرفته[بنویسید]. وقتی کاری جز نوشتن نمی‌توانید انجام دهید.

تمامی حواس‌پرتی‌ها—که وقتی غرق نوشتن هستم ناگهان سراغم می‌آیند، وقتی تقریباً در آن مکان هستم، همان سردابی که احتمال دارد در آن بعضی «چیزها» بپرند و به سمتم هجوم بیاورند. من به روش‌های بسیاری از مسیر نوشتن دور می‌افتم. روشی که نه به آبِ تهِ چاه می‌رسم و نه باعث حرکتِ آسیاب می‌شوم.

علت اصلی حواس‌پرتی‌ام خوردن است. بلند شوم پای سیبِ دانمارکی بخورم. این که سه‌سال است شکر مصرف نکرده‌ام یا این که باید کت بپوشم، کلید بردارم و برای خریدنش در هوای مه‌آلود سانفرانسیسکو بیرون بروم، جلودارم نیست. بلند شوم تا بخوری دود کنم، آهنگی پخش کنم یا بروم قدمی بزنم—هرکاری که نوشتن را به‌ تعویق بیندازد.

بعد از شکم‌چرانی برمی‌گردم. پاراگراف‌هایی بر روی کاغذ می‌نویسم و با پیچیده‌تر کردن شرایط و آشفته‌تر کردن میزم، تکمیل ِ کار را طولانی‌تر و اتمام آن را ناممکن می‌کنم.

 

۲۶ مه سال ۸۰ میلادی

زنان رنگین‌پوست عزیز [mujeres de color]، بی‌حال و خسته‌ام و چیزی در سرم زنگ می‌خورد—دیشب زیادی آبجو نوشیدم. اما باید این نامه را به‌ پایان برسانم. جایزه‌ام به خودم: خودم را به پیتزایی بیرون از خانه دعوت کنم.

بنابراین، تکه‌کاغذهایم را می‌بُرم و می‌چسبانم و روی زمین قطار می‌کنم. زندگی‌ام در میان خرده‌ریزه‌های روی زمین پخش‌و‌پلاست و من که سریع‌تر کار کنم و ذهنم را با قهوهٔ بدونِ کافئین آماده نگه می‌دارم در تلاشم تا نظمی بهشان بدهم و سعی می‌کنم فاصله‌های خالی را پر می‌کنم.

لِسلی، همخانه‌ام، به کمکم می‌آید و خم می‌شود تا تکه‌پاره‌هایم را روی زمین بخواند و می‌گوید «خوب است، گلوریا». و من با خودم فکر می‌کنم: دیگر نیاز نیست به تگزاس برگردم، به مملکت مادری‌ام، سرزمین پشه‌ها، کاکتوس‌‌ها، مارهای زنگی و فاخته‌های تگزاسی. خانواده‌ام، همین جامعه نویسندگانند. چگونه بدون این آنها می‌توانستم تا اینجا دوام بیاورم و زندگی کنم. و انزوا را، دوباره زیستنِ درد را، به‌یاد می‌آورم.

شِری موراگا می‌نویسد: «برآوردِ خسران کاری خطرناک است.»[x] در آن مرحله ماندنْ از آن نیز خطرناک‌تر است.

اینکه همه سرزنش‌ها را نثار مرد سفید یا فمینست‌های سفید یا جامعه یا والدینمان بکنیم کار بسیار آسانی است. آنچه می‌گوییم و آنچه انجام می‌دهیم درنهایت به‌ خودمان بازمی‌گردد پس بیایید مسئولیت خودمان را بپذیریم و آن را روی دوش خودمان بگذاریم و با عزت و استواری عهده‌دارش باشیم. هیچ‌کس کارهای پیش‌پاافتاده مرا انجام نخواهد داد، خودم باید به زندگی آشفته‌ام سروسامان بدهم.

حالا کاملاً درک می‌کنم که چرا دربرابر عمل نوشتن و تعهد به آن مقاومت به ‌خرج می‌دادم. نوشتن یعنی مواجهه با شیاطینِ خویشتن، مستقیم به آنها نگریستن و زیستن برای نوشتن درباره‌شان. ترس همچون آهن‌ربا عمل می‌کند؛ شیاطین را از کمدها بیرون می‌کشند و به‌درونِ جوهرِ قلم‌هایمان سرازیر می‌کند.

این ببرِ سوارْ بر گرده‌های ما (نوشتن) هرگز تنهایمان نمی‌گذارد. چرا حرکت نمی‌کنی، نمی‌نویسی، نمی‌نویسی؟ مدام می‌پرسد تا اینکه کم‌کم احساس کنیم خون‌آشامانی هستیم که روحِ تازهٔ هر تجربه‌ای را می‌مکیم، که خونِ زندگی را برای تغذیهٔ قلم می‌مکیم. نوشتن شجاعانه‌ترین و خطرناک‌ترین کاری است که تاکنون انجام داده‌ام. نِلی وانگ نوشتن را «شیطان سه‌چشمی» می‌خواند که «حقیقت را جیغ می‌کشد.»[xi]

نوشتن خطرناک است زیرا ما از آنچه نوشتن آشکار می‌سازد هراسانیم: ترس‌ها، خشم‌ها، توانایی‌های یک زن تحت سرکوب‌ِ سه‌گانه یا چهارگانه. بااین‌همه، نجات ما در همان عمل نوشتن نهفته است زیرا زنی که می‌نویسد قدرت دارد. و زنِ صاحب قدرتْ هراس‌انگیز است.  

برای زنی سیاه در دورة مادربزرگم هنرمند بودن چه معنایی داشت؟ این سؤال چنان پاسخ بی‌رحمانه‌ای دارد که خونریزی را بند می‌آورد.[xii]

-آلیس واکِر

 

هرگز چنان قدرتی در توانایی تحریک و دگرگونی دیگران، آنگونه که در نوشتار زنان رنگین‌پوست وجود دارد، ندیده‌ام. در محدوده سانفرانسیسکو، جایی که حالا زندگی می‌کنم، کسی هم‌پایه شِری موراگا (چیکانا)، جِنی لیم (آسیایی-آمریکایی)، و لویسا تایش (سیاه) در زمینه تاثیرگذاری بر مخاطبان با صناعت و حقیقت‌گویی‌‌شان ندیده‌ام. با وجود چنین زنانی، تنهاییِ نوشتن و حس ناتوانی ممکن است برطرف شود. می‌توانیم در کنار همدیگر قدم بزنیم و درباره نوشتن و خواندنمان با یکدیگر صحبت کنیم. و وقتی تنها هستم، گرچه همچنان با یکدیگر در ارتباطیم، نوشتن بیش از پیش مرا تصاحب می‌کند و به لامکانی بی‌زمان و بی‌فضا سوقم می‌دهد که در آن خودم را از یاد می‌برم و احساس می‌کنم کیهان هستم. این قدرت است.

روی کاغذ نیست که خلق می‌کنی بلکه درون جوارح داخلی، درون شکم و به‌واسطه بافت زنده این اتفاق می‌افتد—چیزی که آن را نوشتار ارگانیک می‌نامم. یک شعر وقتی آنچه را خواست من است بیان کند و آنچه را خواست من است برانگیزاند، کارگر نمی‌افتد. وقتی کارگر است که موضوعی که شروع به‌نوشتنش کردم در فرایندی کیمیاگرانه به چیزی متفاوت تغییر ماهیت بدهد، چیزی که شعر آن را کشف می‌کند و پرده از آن برمی‌گیرد. وقتی کارگر است که غافلگیرم کند، چیزی را بیان کند که سرکوب می‌کرده‌ام یا تظاهر می‌کرده‌ام که نمی‌دانم. معنا و ارزش نوشتارم با این سنجیده می‌شود که چه‌مقدار از خودم را روی دایره می‌ریزم و چقدر به عریانی می‌رسم.

آدری گفت که ما نیاز داریم با صدای بلند سخن بگوییم. بلند بگو، چیزهایی ناخوشایند بگو و خطرناک باش و اصلاً اهمیت نده، به‌جهنم، بیرونش بریز و بگذار همه، چه بخواهند چه نخواهند، بشنوند.[xiii]

--کتی کندال

 

من به شما زنان جادویی می‌گویم، خودتان را خالی کنید. خودتان را با روش‌های جدید فهم هستی بهت‌زده کنید؛ خوانندگان‌تان را به همان ترتیب بهت‌زده کنید. به پچ‌پچِ توی سرهاشان پایان دهید. باید به‌قدر کافی برای سبک‌ترین بوسه‌ها‌ لطیف و برای دفع زهرخندها پوست‌کلفت باشید. اگر قرار است برروی تمام دنیا تف بیاندازید، حتماً پشتتان به باد باشد. از چیزهایی که ما را بیش از همه به زندگی پیوند می‌دهد بنویسید، از حسّانیتِ تن، از تصاویری که چشم می‌بیند، و از انبساط خاطر در آرامش: لحظاتی با بیشترین شدت و حدّت، حرکت‌ها، صداها، و فکرهایش. گرچه گرسنه‌ایم، اما از نظر تجربه فقیر نیستیم.

به‌نظرم بسیاری از ما فریب رسانه‌های جمعی را خورده‌ایم، فریبِ شرطی‌سازیِ جامعه را که بر اساس آن، زندگی‌هایمان باید با اتفاقات بزرگ همراه باشد، فریب «عاشق شدن» را، فریبِ «سراپا شیفته» بودن را، و فریب مکر و حیله جن‌های حادویی را که همه آرزوهای ما و همه هوس‌های دوران کودکی‌مان را برآورده می‌کنند. آرزوها، رویاها و فانتزی‌ها بخش‌های مهمی از زندگی خلاقهٔ ما هستند. آنها مراحلی هستند که با صناعت نویسنده همبسته‌اند. آنها گستره‌ای از منابع هستند برای دستیابی به حقیقت، به قلب مسائل، به بی‌واسطگی و اثر کشمکش انسانی.[xiv]

نِلی وونگ

 

بسیاری راه مشخصی برای درگیری با کلمات دارند. آنها خودشان را بیننده می‌نامند اما [چیزی] نخواهند دید. بسیاری استعداد زبانی دارند اما حرفی برای گفتن ندارند. به آنها گوش ندهید. بسیاری از کسانی که کلمات و زبان دارند، گوش ندارند، نمی‌توانند گوش بدهند و نخواهند شنید.

لازم نیست کلمات در ذهن ما بگندند. آنها از دهان بازِ کودکی پابرهنه در میان اجتماعات ناآرام جوانه می‌زنند. آنها در برجِ عاج‌ها و در کلاس‌های کالج می‌پژمرند.

انتزاع و آموزش دانشگاهی، قوانین، نقشه و قطب‌نماها را بیرون بریزید. کورمال‌کورمال، بدون چشم‌بند، قدم بردارید. برای تأثیرگذاری بر دیگران باید واقعیاتِ شخصی و اجتماعی را فراخواند -نه به‌واسطه لفاظی، که از میان خون و چرک و عرق.

همچون نقاشان با چشمانتان، همچون موسیقیدانان با گوش‌هایتان، و همچون رقاصان با پاهایتان بنویسید. شما گویندهٔ حقیقت با قلمِ پر و مشعل هستید. با زبانِ آتشینتان بنویسید. نگذارید قلمْ شما را از خودتان دور کند. نگذارید جوهر در قلم‌هایتان بخشکد. نگذارید سانسور جرقهٔ نوشتن را خاموش کند و اختناقْ صدایتان را خفه کنند. هر چیزی دلتان می‌خواهد روی کاغذ بیاورید.

ما سر آشتی با سرکوبگرانی نداریم که در اندوه ما قهقهه سر می‌دهند. ما سرِ آشتی نداریم. الهه شعر و موسیقی را درون خودت بیاب. صدای مدفون در خودت را بیرون بکش. آن را جعل نکن و سعی نکن برای کف زدن و تشویق یا انتشار برای نامت بفروشی.

 

با عشق،

گلوریا

 

نویسنده: گلوریا ای. آنزالدووا

برگردان: سما اوریاد

 

پانوشت‌ها:


ممنون از امین زرگرنژاد که بجای عبارت «فارسی‌زبان»، عنوان مناسب‌تر و دربرگیرنده‌تر «فارسی‌دان» را پیشنهاد داد. گمان می‌کنم برای فراروی از «تروریسم زبان غالب» که آنزالدوا مفهوم‌پردازی‌اش می‌کند، تمرین و یادگیری و پذیرش عباراتی که فارسی درمقام زبان غالب را نیز درهم‌ بشکند و به پذیرش گویش‌ها و زبان‌های متکثر در جغرافیای ایران منجر شود، بسیار راهگشا باشد. 

شیرین کریمی، نویسنده و مترجم، به‌درستی به اصطلاح «جهان سومی» نقد وارد می‌کند و این اصطلاح را ناکافی و غیرقابل پذیرش می‌داند. کریمی چنین می‌گوید: «این نامه در سال ۱۹۸۱ نوشته شده است. آن زمان اصطلاح "جهان سوم" بر زبان متفکران و نویسندگان راحت جاری می‌شد اما امروز ما چنین اصطلاحی را نمی‌پذیریم چون نام‌هایی را نمی‌پذیریم که عده‌ای انسان که خود را "جهان اول" می‌نامند برما نهاده‌اند. ما جهان سوم نیستیم و آنها جهان اول نیستند، مناسبات دیگری درکار است، مناسباتی که تغییر کرده و بیشتر تغییر خواهد کرد.»

 

[i] New mestiza consciousness

[ii] Borderland/La Frontera

[iii] Linguistic terrorism

[iv] نک بهhttps://journals.sagepub.com/doi/pdf/10.1177/2043610617703852

در اصل برای مجموعهٔ کمات در جیب‌هایمان نوشته شده است. [v]

(Bootlegger: San Francisco), The Feminist Writer’s Guild Handbook.

[vi] Cherrie L. Moraga, poem “It's the Poverty,” in Loving In The War

Years. Boston: South End Press, 2000.

[vii] Alice Walker, ed. “What White Publishers Won't Print,” I Love

Myself When I am Laughing - A Zora Neal Hurston Reader, (New York:

The Feminist Press, 1979), 169.

[viii] Moraga, همان

[ix] Naomi Littlebear Morena. The Dark of the Moon, (Portland: Olive

Press, 1977), 36.

[x] از همین مجموعه،Cherrie L. Moraga’s essay, see “La Giiera,” in this volume.

[xi] Nellie Wong, “Flows from the Dark of Monsters and Demons:

Notes on Writing,” in Radical Women Pamphlet, (San Francisco, 1979).

[xii] Alice Walker, “In Search of Our Mother's Gardens: The Creativity

of Black Women in the South,” MS, May 1974, 60.

[xiii] Letter from Kathy Kendall, M arch 10, 1980, concerning a writer's

workshop given by Audre Larde, Adrienne Rich, and Meridel

LeSeur.

[xiv] Nellie Wong, همان

مطالب مرتبط