دیدبان آزار

روایت زنی که متجاوز را به دادگاه کشاند

حتی نوشتنش هم برایم زجرآور است

17-18 سالم بود. دانشگاه سمنان قبول شده بودم و با کلی ذوق و شوق به دانشگاه دولتی می‌رفتم. هفته دوم بود. کلاس من هفت و نیم صبح شروع می‌شد و خواب ماندم. پدرم من را به محل تاکسی‌های سمنان رساند، برای یک ماشین صبر و من را سوار کرد و رفت. آقایی جلو و خانمی هم عقب نشسته بود. از شهر دور نشده بودیم که آقا پیاده شده بعد آن هم خانم. من بودم و راننده. شروع کرد به صحبت کردن و پرسیدن سوال‌هایی از این قبیل: «اون آقاهه بابات بود؟ چرا سوار ماشین من کردت اون موقع صبح؟ امنیت نداره و اینا.» من هم سعی می‌کردم با بی‌اعتنایی تمام جوابش را بدهم ولی توی تکتک رگ‌های بدنم ترس را احساس می‌کردم.

جاده بیابانی و کوهستانی سمنان، ساعت شش صبح، من و راننده تنها. از همه چی و همه کس حرف زد و سوال پرسید: «چند سالته؟ کجا می‌ری؟ چی‌ کار می‌کنی؟» گفت: «من خودم پلیس هستم اتفاقا همیشه با سرویس می‌روم ولی امروز خواب ماندم و با ماشین خودم آمدم و گفتم خالی نروم.» و بعد گفت: «من چون دیرم شده است گوشی‌ام را جا گذاشتم. می‌شود گوشی‌ات را بدهی زنگ بزنم و بگویم دیر می‌رسم؟» بعد از چند دقیقه‌ هم رسیدیم به یک پمپ بنزین گفت: «می‌خواهم بنزین بزنم مسئله‌ای نیست؟» من هم گفتم نه. همه وسایلم را هم برداشتم و پیاده شدم. 

نرسیده به سمنان بود که یک خیابان را فرعی رفت. من هم سریع داد زدم که چرا دارید از این سمت می‌روید؟ گفت آن مسیر پلیس دارد  و چند وقت پیش جریمه‌ام کرده. باز کلی داد زدم گفتم نه و گفت یاد گرفتی آفرین و دور زد. گفت فقط می‌خواستم یاد بگیری این جاده‌ها خطرناکند و بعد نگه داشت. یک شیشه آب برداشت و آمد کنار خیابان. کمی آب خورد، من تمام جانم داشت می‌لرزید. نمی‌دانستم چه کار کنم. در سمت من را باز کرد و مرا به زور بوسید. حالا که یاد گرفتی بیا کمی با هم حال بکنیم. من التماس می‌کردم: «آقا تو رو خدا کاری با من نداشته باش، جون مامانت، جون هرکی دوست داری، تو رو خدا ... .» داد می‌زد بوسم کن! و بعد خودش را انداخت روی من  و هی لمسم می‌کرد. بعد بلند شد و موهایم را از پشت گرفت و داد می‌زد بکن توی دهنت. 

من با گریه داشتم مقاومت می‌کردم. من را می‌زد و می‌گفت: «چاقو دارم همین‌جا می‌کشمت، هیچ‌کس هم پیدایت نمی‌کند بدبخت.» با زور و کشیدن موهایم خودش را ارضا کرد. تا از جلوی در کنار رفت من کیف و گوشی‌ام را (که گذاشته بود پشت شیشه که نبینم) همه را برداشتم و بیرون رفتم. رفت نشست پشت فرمان داد زد: «بیا بالا می‌برمت، بیا می‌رسانمت بدبخت، اینجا هیچ‌کس پیدایت نمی‌کند.» من هم یک سنگ بزرگ برداشتم، جیغ زدم فقط گمشو و رفت. آن لحظه فقط تف می‌کردم و بالا می‌آوردم. تا داشت دور می‌شد سریع پلاکش را حفظ کردم. اصلا نمی‌دانم چطوری و سریع زنگ زدم به پلیس.

در آن محدوده فقط پلیس‌راه جواب می‌داد و نزدیک‌ترین گشت راهنمایی  و رانندگی را برایم فرستادند. تا در را باز کردم فقط شماره پلاک را داد زدم که از ذهنم بیرون نرود. آنها هم سریع شماره را گزارش دادند به پلیس‌راه. وقتی من رسیدم پلیس‌راه سرخه، او را نگه داشته بودند، ولی نمی‌دانست به چه دلیل. به محض اینکه من را دید، پیاده شدم و فرار کرد. چند تا مامور دویدند و او را گرفتند. دیگر کوتاهش کنم، زندانی‌اش کردم، پنج سال با صد ضربه شلاق. ولی توی پاسگاه حتی یک شکلات یا آب قند هم به من نداند. طوری برخورد می‌شد که انگار من هم مجرم هستم. تنها چیزی که برایشان مهم بود این بود که یک چادر برایم بیاورند تا به سر کنم.

ولی از حق نگذرم سرهنگی که سرخه بود اعصابش از این موضوع داغون شده بود. به هر کسی که می‌شناخت زنگ زد که همان روز طرف را دادگاهی کنند و به من گفت پرونده‌ای برایش جمع کنم که خودش هم نفهمد. آن قضیه پمپ بنزین را هم تعریف کردم. با همان روش از چند نفر دیگر دزدی کرده بود که همه وسایلشان در ماشینش پیدا شد. برخورد قاضی را هم اصلا دوست نداشتم. من را که دید گفت: «چرا جلوشو نگرفتی!» به او گفتم :«چجوری آخه؟ شما هیکل منو ببین اونم ببین!»

آن عوضی هم که با اعتماد به نفس تمام گفت: «من مواد زده بودم اگرنه دست و پاش رو می‌بستم و هرکاری می‌خواستم می‌کردم و می‌رفتم.» جلوی قاضی در دادگاه! این اتفاق باعث شد من از آن دانشگاه انصراف بدهم. از تاکسی بترسم. از جنس مرد متنفر شوم. از سمنان خاطره خوبی نداشته باشم. شب‌ها با کابوس بخوابم و کلی چیز دیگر که تا در آن شرایط نباشید درک نخواهید کرد. می‌دانم خیلی طولانی و با جزییات نوشتم، فقط می‌خواستم ترسم را درک کنید. تا حالا این قضیه را برای هیچ‌کس نگفته بودم، حتی برای مادرم و صمیمی‌ترین دوستاتم. نوشتنش هم برایم زجر داشت و بدنم می‌لرزید.

منبع تصویر: میلاد موسوی

مطالب مرتبط